e🥀38~39~40-تغییری‌شیرین.

460 107 165
                                    

«آهنگ‌این‌پارت_باب‌دلمی:محسن‌چاوشی»

وانگ‌ییبو:
حس میکنم وارد بخش جدیدی از زندگیم شدم
حتی اگه راجب دوست داشتنم دروغ گفته باشه ، من اون دروغ رو باور میکنم

حتی فکر اتفاقی که دیشب بینمون رخ داد ، ضربان قلبمو از حالت طبیعیش خارج می‌کرد
با لبخند روزم رو شروع و به اون زیبایی خوابیده کنارم نگاه کردم
دلم می‌خواد بهترین دنیا رو براش رقم بزنم
چون اون بهترین زندگیمه.....

خیلی زیباست...
از زیبا هم زیبا تر
دیدن مارک های بنفش رنگی که با عشق روی بدنش ایجاد کرده بودم دلم رو شاد می‌کرد
اون خیلی زیباست
خیلی مهربونه و من...من عاشقشم حتی اگه اون راجب دوست داشتن دروغ گفته باشه...
آخه کی می‌تونه من رو دوست داشته باشه...؟
اون
اون
اون الان بچه‌ی منو توی شکمش داره...
حتی فکرش هم شیرینه...از اون ساحره ممنونم که تورو برام انتخاب کرد ژانم...

پتو رو روی بدنش بالا تر کشیدم و بوسه‌ی عمیق روی پیشونیش گذاشتم
خواب اون عمیق بود و با لبخند هر از گاهی توی تخت جابه‌جا میشد

-خرگوش کوچولو داری چه خوابی میبینی که اینجور لبخند میزنی؟

با دیدن لبخندش بی‌اراده لبخند می‌زدم و این بهم یادآور میشد که من با وجود ژان زنده ام...
تو دلیل زندگیمی ژانم...
تو ملکه‌ی من!

**ملکه‌ی ولیعهد؟

با شنیدن صدای در فوری از روی تخت بلند و بعد از پوشیدن ردام به سمت در رفتم

ژان خستست و من نمیخوام بیدارش کنم
آروم در رو باز و خدمتگذار با دیدن من با چشم های گرد شده نگاهم کرد

**عا...عالیجناب شما ، شما بیدار شدید !
ابرو هامو بالا انداختم: آره خودم میدونم

چی لحن من...
چرا لحنم عوض شده؟
لحن من دیگه به سردی قبل نبود

**عالـ...
-هیش ملکه‌ام خوابه...

بانو چویی با تعجب نگاهم کرد
الحق که تعجب هم داره ، بی‌اراده نیشخند زدم و با لبخند کجی سینی بزرگ رو صبحانه رو ازش گرفتم و درو با پام بستم...

-ژان من خودم از این به بعد خدمتگزار مخصوصت میشم...

با تموم وجودم گفتم و سینی رو روی میز بزرگ وسط اتاقم گذاشتم و خب...
الان باید چکار کنم؟

من و ژان دیشب...
قلبم دیوونه وار به سینه ام کوبید، آره حتی فکرش شیرین و دیوونه کننده است...
نفس عمیقی کشیدم ، باید وان رو آماده کنم تا باهم حموم کنیم...

Last chance🥀آخـرین‌فـرصتOù les histoires vivent. Découvrez maintenant