🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
«آهنگروپخشکنید-خداحافظیتلخ_محسنچاووشی»
هوای طوفانی و چادر زدن سپاه داخل جنگل...
تمام سربازان از این جنگ واهمه داشتند و این از نگاه ژان دور نماندژان داخل چادر کنار نشسته و اضطرابی در سینه داشت که دلیلش مبهم بود
برادرش ایجی بیتوجه به واهمهی جنگ مثل چند روز گذشته غرق صحبت با اویشی عزیزش و کمی آنطرف تر
جیاله درحالی که روی زمین سخت دراز کشیده و سرش روی پاهای کشیدهی شاهزاده داچی بود، شکلاتی که او درون دهانش نهاده بود را میچشید...
طعم توتفرنگی با عطر طبیعت...هایکوان: آژان خوبی؟
آرام کنارش نشست...از ضرب نگران پاهای ژان اضطرابش را فهمیده بود
+نه، نه کوانگا میترسم...
-از چی؟با ورود ناگهانی ولیعهد، وزیرجنگ و معاون جنگ به چادر، ژان فورا بلند و به سمتشان رفت
+ییبـ...
دیدن لباس های ولیعهد باعث افزایش اضطراب او شد
آن لباس ها ، لباس جنگ نبود...لباس استتار بود+بهم نگو که میخوای همراه اون سربازا برای برسی موقعیتشون بری؟
آن لباس ها دلیل دیگری جز این نداشت و این موضوع قلب درگیر ژان را به درد میاورد
-باید فرماندهیشون کنم...
+ولی ، ولیـ...
-وزیر جنگ و معاون جنگ باید اینجا بمونند و موقعیت رو کنترل کنند، باقی شاهزاده هاهم توی این زمینه مهارتی ندارنددستش را روی شانه های خوش فرم ژانش گذاشت: زود بر میگردم
بدون حرف پیش قدمو جلو نهاد و با دلتنگی پیشانی معشوقش را بوسید، از این بوسه نگرانی ژان چند برابر شد
با چرخش پای ولیعهد روی پنجه و پشت کردن به ژان، قلب ملکه اش را لرزاند
ژان فوری قدم تند کرده و بازوی همسرش را میان دستانش گرفت+لطفا بزار باهات بیام...لطفا ییبو...
تلخ لبخند زد
لعنت به جنگ...قلب مُرده اش که حالا دیگر زنده بود از بابت این جدایی به درد میآمد
سعی کرد طبیعی جلوه کند
به سمت ژانش یا بهتر است بگویم جانش چرخید
دستان ظریف و شکننده اش را میان دستانش گرفت-بار اولم نیست که اینکارو میکنم ژان، من زود برمیگردم...
+ولی، ولی اگه خودت نگفتی از جلوی چشمات دور نشم؟ها؟خودت...خودت گفتی ؟با بغض گفت و چشمانش ناگاه از اشک پر و خالی شد
انگار باران از چشمانش بارش گرفته بود
گونه اش از اشک بیمهابا خیس میشد
YOU ARE READING
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...