سلام.
امیدوارم خوب باشید
من که از خوب بودن خیلی دورم...قرار نبود تا سی تایی شدن دو پارت قبل آپ کنم
اما کامنت یکی از دوستان باعث شد بر خلاف حال بد خودم ، دلم بخواد اون عزیز رو «Yizhan7924تورو عزیزم» خوشحال کنم...
ممنونم از همه اونایی که کامنت دادن و حالمو خوب کردن
ممنون از اونایی که ووت دادن ، ممنونم🥀💔میشه قبل از خوندن ووت بدید و حتما نظرتون رو بگید...
میشه باهام مهربون باشید ؟
میشه این پارت و دو پارت قبل رو سی تایی کنید که من با شوق به ارسال پارت بعدی بپردازم و دستم به نوشتن باز شه...دارم خودمو میبازم
خستم...
خسته
#S_M_H
🥀🥀🥀با تابش نور خوشید روی صورت یخیاش
چشمان سردش باز و دستش بی اراده و برای حس کردن ژان روی تخت حرکت کرد
با حس جای خالی و سرد ژان ، چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد و بی درنگ روی تخت نشست...
با نشستنش و چیزی که دید
ضربان قلب و گردش خون در بدنش را حس کرد
ژان معصومانه و کنار تخت نشسته
درحالی که زانو هایش را به آغوش گرفته به خواب رفته بود
اینکه چرا آنجا
و جایی که ییبو در خواب بود نشسته و به خواب رفته
قلب ییبو را اینبار با حسی عاشقانه به تپش انداخت
عاشقانه ، شیرین اما غمگین...
نمیتوانست بگذارد همانجا بماند...پس بی سرو صدا از تخت پایین و با گذاشتن یکی از دستانش زیر زانو های در بغلش و گردن خمیده اش ، او را براید استایل بغل و تازه متوجه شد که چقدر پسر درآغوشش سبک وزن است
انگار کودکی کم سن و سال را به آغوش و بلند کرده بود
بیدرنگ ژان را روی تخت نهاد...
پتو را رویش کشید و خود را از بابت بدنی سرد همچون اجساد لعنت کرد ، چراکه اگر مانند بقیه بود حال ژانش را جایی که خود خوابیده بود گذاشته تا او سرما را حس نکند...
آرام و با مراعات کنارش ، لبهی تخت نشست و به صورت معصومانه در عالم خوابش نگریست...
او واقعا زیبا بود
-تموم زندگیم به خاطر اون نفرین عصبانی بودم ، به خاطر تنهاییم ، به خاطر اینکه همهی عالم ازم متنفرن ولی الان دیگه عصبانی یا ناراحت نیستم...چون همون نفرین باعث شد تو مال من بشی
ESTÁS LEYENDO
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfic 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...