مثلآنمردابغمگینیکهنیلوفرنداشت، حالمنبوداماهیچکسباورنداشت...
سلام به عزیزای درس خونم
با اینکه شما منو دوستم ندارید، ولی من دوستتون دارم و برای انرژی امتحانات این پارت رو آپ کردم( ꈍᴗꈍ)💔
____________________________________________
فلشی به آینده»»»درون سالن های طویل قصر گام برمیداشت
ولیعهد پانزدهساله واقعا در آن ردای سورمهای میدرخشید.دلتنگ بود
دلتنگ و پر از بغض !
آخر چرا باید چنین میشد ؟
چرا باید عزیزانش فرسنگ ها از او دور باشند ؟
ژنگ:آروم باش...آروم باش...آروم باش خودِمَن...«وانگشیائو ژنگ|فرزند ارشد ژان و ییبو | ولیعهد»
آرام با خود گفت و به سمت اتاقی که برادران و دوستانش در آن جمع بودن پا نهاد
تهیونگ:ژنگ!
قول دومش با صدا زدنش بلند شده و بیهوا او را در آغوش سپرد«وانگشیائو تهیونگ|فرزند دوم ژان و ییبو »
اما ژنگ بیهیچ عکسالعملی تنها با دیدن لباس های غیر اشرافی برادرش اخم کرد : باز رفته بودی بیرون از قصر؟
جین:کاماااااااان آیوان !
YOU ARE READING
Last chance🥀آخـرینفـرصت
Fanfiction 📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 🥀 ⃟▬▬▭••🅘'🅜 🅢🅞 🅛🅞🅝🅔🅛🅨 ɪ ʜᴀᴠᴇ ɴᴏ ᴏɴᴇ ᴛᴏ ʜᴇʟᴘ ᴍᴇ تنهاتر از آنم که به دادم برسند . . ! 🥀🥀🥀 نگاه سرد اما غمگینش را به آسمان دوخت جگرش میسوخت ، حرف هایی...