⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐈 ⌝

1.1K 126 9
                                    

رو کاناپه نشسته بود و داشت به خبر جدیدی که کل فضای مجازیو ترکونده بود گوش میداد
کنترلو برداشت و صدای تلویزیون رو بیشتر کرد
« بلاخره قاتلی که پلیسا بیشتر از ده سال بود که دنبالش بودن پیدا شد
مکس بنت 48 ساله امروز تو خیابون وقتی داشت به یک دختر دوازده ساله تجاوز میکرد دستگیر شد و بعد از 17 ساعت بازجویی به تمام جرماش اعتراف کرد
مکس بنت به قتل دو تا دختر
به نام های
جورجیا شَلِت
بریتنی شَرر
و حبس پسره نه ساله به مدت یازده سال
و تجاوز به دختر دوازده ساله مدوسا لومن
اعتراف کرد
پسره نه ساله که الان بیست سالش شده بلاخره به آغوش خانوادش برگشت و سریعا تحت درمان قرار گرفت
دادگاه مکس بنت فردا ساعت 9 صبح اجرا میشه
از همین کان...»
تلویزیونو خاموش کرد و سریع سمته گوشیش رفت و تماس گرفت
.
.
.

+هی مین خبرارو شنیدی ؟
_آره برای همین زنگ زدم
+خیلی زود خودتو برسون اینجا پسره حتی یک کلمه هم حرف نمیزنه انگار از عصر هجر اومده تو باید باهاش حرف بزنی
_باشه الان خودمو میرسونم
.
.
.

وارد ایستگاه پلیس شد و سمته دوستش الکس رفت
+مین اومدی
_اره ، پسره کجاست ؟
الکس همینطور که راه می‌رفت مشخصات پسرو بهش دادو سمت اتاقی که پسر توش بود راهنماییش کرد
+امیدوارم حداقل تو بتونی به حرف بیاریش
مینهو سر تکون داد و بعد از یک نفس عمیق وارد اتاق شد
تو اولین نگاه پسری رو دید که به شدت لاغر بود و انگار سو تغذیه داشت
رنگش خیلی پریده بود و موهایه قهوه ایه بلندی داشت
رفت و جلوش رو صندلی نشست و به دیوار شیشه ای که مطمئن بود که دارن از اونجا نگاش میکنن نگاه کرد بعد از تکون دادن سرش به سمته پسر برگشت و با لحن خیلی آرومی شروع کرد

_ سلام من لی مینهوام و شاید بهتره بدونی من روانشناسم و نترس و باهام راحت باش ما قراره باهم دوست باشیم باشه ؟ تو حتما به کمک نیاز داری و من اینجام تا کمکت کنم میتونی خودتو معرفی کنی ؟
هیچ صدایی از طرف پسر مقابل نشنید
بلند شدو صندلیشو دقیقا کنار صندلی پسر گذاشت
چشمش به دستاش افتاد که دورشون کبود بود و زخم
میتونست حدس بزنه جایه دستبند هاس
_اگه بامن حرف نزنی آدمایی میان پیشت که اصلا اعصاب سرو کله زدن با تورو ندارن و مطمئنن قرار نیست مثل من آروم باشن پس ...
+چه بلایی سرش اومده؟
با شنیدن صدای پسر امیدوار شد و ادامه داد
_سره مکس بنت ؟
+ پس اسمش این بود
تعجب کرد ولی چهرشو حفظ کرد پسر کناریش سرشو بلند نمی‌کرد و موهاش صورتشو گرفته بود و نمیزاشت به خوبی چهرشو ببینه
_حتی اسمشم نمی‌دونستی ؟
+ من باید مستر صداش میزدم وقتایی که عصبانی بود ارباب صداش میزدم
_نمیخوای اول خودتو معرفی کنی ؟
+جیسونگ ... هان جیسونگ
_چندسالته جیسونگ ؟
+اونقدری هست که الان هم قد توعم
تشخیص اینکه جیسونگ حتی سنشو نمیدونه سخت نبود و با حرفایی که تا الان شنیده بود حدسایی میزد که امیدوار بود واقعی نباشن
_میخوای بریم تو حیاط اینجا قدم بزنیم ؟ اینجا خفس
+نه ...من از آفتاب خوشم نمیاد بدنمو میسوزونه
_باشه پس بیا ادامه بدیم من سوالایی ازت میپرسم که باید جواب بدی باشه ؟ تا بتونم کمکت ک...
+سره اون چه بلایی اومده ؟
با سواله دوباره ای که جیسونگ پرسید باز حرف مینهو قطع شد
_دستگیرش کردن
+می‌خوام برم پیشش
_فکر نکنم بتونی
جیسونگ یهو از جاش بلند شد و میزه جلوشو پرت کرد
+ گفتم ...می‌خوام ...برم ..پیشش
با داد و نفس نفس زدن حرفشو تیکه تیکه زد
در باز شد و الکسو بقیه وارد اتاق شد
~مینهو ازش فاصله بگیر
_الکس همین الان همتون برید بیرون و تا نگفتم داخل نمیاید من می‌دونم باید چیکار کنم
~ولی مین ...
_گفتم همین الان !
همه رفتن بیرون و دوباره دوتایی تنها موندن
مینهو جلو رفت و مچ جیسونگ همونجایی که کبود بودو گرفت
_اروم باش جیسونگ باشه ؟ با من نفس بکش
جیسونگ خیلی محکم دستشو کشید و ایندفعه مینهو رو هل داد
+بهم...بهم ..دست ...نزن ...فقط ...اون ...می‌تونه ...بهم ...دست بزنه
شدت نفساش بیشتر شده بود و داشت از کنار لبش کف می‌ریخت
مینهو سریع جلو رفت و بدن جیسونگو گرفت و رو زمین خوابوند و فریاد زد
_ سریع دکتر خبر کنید ، حمله عصبی بهش دست داده


****************************

های گایز یه توضیحی درباره این فیک میخواستم بهتون بدم
این فیک ایده خودمه و خب با یکی از دوستام به اشتراک گذاشتمش و اون رایتر اصلیه ....
امیدوارم دوسش داشته باشید و حمایت کنید♡
قراره اتفاقایه خفنی بیفته ^^

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now