⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐗𝐈𝐈 ⌝

230 45 12
                                    


+نمیخوای هیچ جوره برگردی؟
_الکس برای بار هزارمه که میگم نه
+ولی ما بهت نیاز داریم میدونی چقدر کِیسایی مثل جیسونگ برامون پیش میاد؟
یا حتی بدتر از اون
آه کلافه ای کشید و دستی به صورتش کشید و یکم از قهوه اش خورد
+مینهو....لطفا قبول کن
_باشه باشه
تونست صدای ذوق زده الکسو بشنوه و سرشو به علامت تاسف تکون داد
+پس فردا میای دیگه؟
پوفی کرد و گوشیو به دست راستش منتقل کرد
_اره میام!
گوشیو قطع کرد و رو میز کارش انداخت
میزش پر شده بود از پرونده هایی که وقت نکرده بود چکشون کنه
خودکارشو بین انگشتاش گردوند و به صفحه مانیتوری که اتاق جیسونگو نشون میداد خیره شد
با ندیدن کسی هول از رو صندلی بلند شد و یکبار دیگه دقیق تر نگاه کرد
ولی اون اونجا نبود
_حتما رفته تو حیاط...
ولی الان که تایمش نیست!
از دست تو جیسونگ که زندگی برام نزاشتی...


انگار ورودی ساختمون C براش شده بود ورودیه بهشت
چون خیلی هیجان زده و البته دلتنگ بود
چند روزی بود که نتونسته بود جونگینو ببینه و شدیدا قلبش داشت فشرده میشد
تونست خودشو به اتاق مورد نظرش برسونه و با باز بودن درش تعجب کرد
اروم اروم نزدیکش شد و درو باز کرد و بوم!
همه چی انگار براش تار شده بود و اختیار هیچیو نداشت
جونگین با دستا و لباسای خونی که دورش پر از چاقو بود کنار یه جنازه نشسته بود و داشت به دیوار سفید رنگ نگاه میکرد
+ج... جونگین
صورتشو برگردوند سمتم و بهم خیره شد
تونستم متوجه قطره های پاشیده شده خون رو صورتش بشم
لبخند دندون نمایی تحویلم داد و چاقو تو دستشو رو زمین انداخت
+جونگین... خوبی؟
لبخندش عمیق تر شد و از رو زمین بلند شد
_عجیبه فرشته کوچولو....
این وضعیتو دیدیو با این حال اول حال منو پرسیدی...
جلوتر اومد و دقیقا با فاصله چند سانت ازم وایستاد
بوی خون بدجور داشت میزد زیر دماغم...
دستاشو رو شونم گذاشت و سمت خودش کشید و بغلم کرد
_میدونی فرشته کوچولو...
الان خیلی خوبم!
این نگهبانه خیلی وقت بود که رو مخم بود و همش بهم گیر میداد و بهم غذا نمیداد
امروز فهمید که قرصامو نمیخورم...
بهم گفت من روانیم..
گفت حیوونم...
گفت باید بمیرم...
تو بغلش بلندم کرد و سمت تخت رفت
_ولی من حالم خوبه مگه نه؟
من تو این مدت بدون قرصام حالم خوب بود...
اون قرصای لعنتی فقط باعث میشن که بخوابم...
من حیوون نیستم
روانیم نیستم..
من بهت اسیب نزدم...
تو ازم نترسیدی مگه نه؟
من حالم خوبه!
این عوضیا چرا نمیفهمن که حالم خوبه...
انقدر حالم خوبه که تونستم باهات حرف بزنم و دوست داشته باشم
تو دوستمی مگه نه؟
سرمو از رو شونش بیرون اوردم و به چهره خندونش نگاه کردم
دستای لرزونمو رو گونش گذاشتم و پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم
+نه جونگین...
تو روانی نیستی
تو ترسناک نیستی
تو خوب شدی..
تو الان خیلی خوبی
و اون حقش بود که بمیره!
چون داشت اذیتت میکرد
چشم هاشو بست و تونستم حس کنم که یه نفس راحت کشید..
_جیسونگ...
سرمو بلند کردم و به چشم هاش که پر شده بود از مویرگ های قرمز نگاه کردم
اگه یه روز از اینجا بری، قول میدی که بهم سر بزنی؟
یا میشه که فراموشم نکنی؟
+جونگین، میدونی که تو این دنیا هنوز هم برای امثال ما جایی وجود داره؟؟
خون همه آدم ها یک رنگه...
تو بد نیستی یا اونا خوب نیستن
هیچ فرقی بین ما و ادمای بیرون وجود نداره
فقط ما ادمایی هستیم که مثل بقیه ماسک نمیزنیم و خود واقعیمونو همونطور که هستیم نشون میدیم
هر افکار یا احساسی که داریمو بروز میدیم
در روز خیلیا هستن که ارزوی مرگ دیگریو میکنن یا میخوان که بکشنش ولی اینکارو نمیکنن
چون یه ترسو ان!
میدونی، این بال ها نیستن که فرشته هارو فرشته می کنن
فقط باید خفاش هارو از سرت بیرون کنی....
تکخند بلندی کرد و بیشتر تو بغلش فشارم داد
_پس بیا اگه یه روز بیرون این دیوار گچیه سفید همدیگرو دیدیم بریم دریا
اخه اخرین چیزی که دیدم دریا بود...
+دریا؟!
_سرشو رو شونم گذاشت
_اوهوم...
فکر کنم 5 یا 6 ساله پیش بود که تبعید شدم به زندگی ای که خودم نخواستم...
اون روز خیلی مست بودم جوری که به سختی میتونم به یاد بیارم درست
یادمه داداش کوچیکترم قرصای زیادی مصرف میکرد
قرصایی که باعث میشدن توهم بزنه و کابوس ببینه....
تمام اینا بعد از برگشتن از ارتش بود..
اون پسر شاد که از لبخند هاش نور ساطع میشد
تبدیل به یه پسر گوشه گیر شده بود که از اتاقش در نمیومد و برای اینکه بتونه بخوابه قرص مصرف میکرد...
یادمه اون روز خیلی مست کرده بودم و وقتی برگشتم
خونه طبق معمول خیلی سوت و کور بود
نمیدونم چرا ولی قشنگ حس کردم اعصبانیت الان داره تو رگام پخش میشه
سمت اتاق داداشم رفتم و درو با شتاب باز کردم
اتاق بوی تعفن میداد
انگار یه جسدو یه ماه بود اونجا نگه داشته بودن
جلوتر که رفتم دیدم داداشم رو تخت دراز کشیده و دستش که داره همینجور ازش خون میچکه از لبه تخت اویزونه...
و انگار همون لحظه بود که به خودم اومدم..!
احساس پوچی کردم
میدونستم که مرده پس هیچ تلاشی برای برگردوندنش نکردم و فقط رفتم بغلش کردم...
کاغذ نیمه خونی ایرو که رو زمین افتاده بود برداشتم و همیشه بعد از اون افسوس خوردم که چرا اینکارو کردم...
تو اون برگه فقط چند کلمه نوشته شده بود..
«قول میدم مامان، بابارو پیدا کنم و بهشون بگم که هیچی تقصیر تو نبود
برای هر قدم توی هر گذرگاهی
هر شهر توی هر رویایی
من راهنمای تو میشم...
همونطور که تو راهنمام بودی...
برای هر کوچه به سمت هر منظره ای
هر کجا که تا حالا نبودی
من راهنمای تو میشم....
ترس هات رو به دست سایه بسپار
شکل یه روح رنگ پریده رو به خودت نگیر
چون تو بهترین رنگی هستی که زندگی تا حالا افریده...
این مسخرس که دارم اینجوری ترکت میکنم ولی...
بهم قول بده که دیگه حیوونارو نکشی..
بهم قول بده که اون قتل نحسو از یاد ببری
بهم قول بده که از خودت یه ادم مست نسازی
و در اخر...
بهم قول بده که دیر بیای پیشمون.... »
بعد از خوندنش از جام بلند شدم و به پلیس زنگ زدم و خودم سمت دریا دویدم و رفتم تو اب...
انقدر جلو رفتم که دیگه هیچی زیر پام نبود
ریه هام داشت پر از اب میشد
من قولمو شکونده بودم..
میخواستم که برم پیششون....
چیزی که روابط آینده رو برام ترسناک کرد و باعث شد اونکارو کنم
اینه که وقتی به گذشته نگاه کردم آدمایی رو دیدم که مطمئن بودیم تا ابد توو زندگی هم میمونیم، ولی اینطوری نشد..
اون گفت ترس هامو به سایه بسپرم..
ولی مشکل من ترس هام نبود..
افسردگی،
شبیه گرفتار بودن در یک تلست...
میدونی گیر کردی اما نمیتونی فرار کنی...
اون روانشناسایی که بهشون ایمان داری
اون ادمای خوبی که تو ذهنتن
اونا هم اینارو شنیدم...
ولی اخرش چیشد؟
حبس ابد تو تیمارستان....
من به قتلی که انجام دادم اعتراف کردم
به تمام کارام اعتراف کردم
چون میخواستم که عوض شم
میخواستم که به قول خودشون خوب بشم
الان 6 ساله که گذشته و اونا خواستن با گشنگی دادن بهم خوبم کنن
با دارو های خواب اورشون
من میخواستم که عوض شم!!!
اینی که الان هستم زاده کارای خودشونه....
با تمام اینا
تو هنوزم به این باور داری که دنیا هنوزم برای من جایی داره؟

«جونگین:
ولی منم مثل شما بودم.... »
‌‌


𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now