⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐕𝐈 ⌝

416 80 28
                                    


‌_اینجا اتاقته البته بیشتر برات باید حکم خونتو داشته باشه امیدوارم بتونی بهش عادت کنی

دور اتاقو چرخید و به دیواراش دست کشید ...سرد بود ...نیم خیز شد و دستشو رو زمین گذاشت ...اونم سرد بود ...
سرما ...مثل اتاقش ..مثل اربابش ...مثل قلبش ...
+شیشه ای ؟
_ما اتاقامونو بر حسب مشکلاتی که بیمارا دارن انتخاب میکنیم
+واسه من چرا شیشه ایه؟
_فردا متوجه میشی
چند دقیقه تو همون حالت به همدیگه خیره شدن تا پسر بزرگتر سرفه ای کرد و سکوتو شکست
_بهتره استراحت کنی اگه چیزی میخواستی فقط اون کلید قرمزو بزن پرستارا میان و باید برایه احتیا.....
+درو قفل کنید ...
_اره ولی ..
+من باهاش مشکلی ندارم
مینهو سر تکون داد و از اتاق خارج شد و سمت دفترش رفت

‌‌‌‌
رو تخت سفیدش دراز کشیده بود و به سقف شیشه ای که آسمونو نشون میداد خیره شده بود
ذهنش کاملا خالی بود و خب چیزیم نداشت بهش فکر کنه
اسمون ...آسمون چقدر تاریک بود چقدر سیاه بود ..
سیاهیش مثل سیاهی اتاقش نبود
فرق میکرد ...خوشگل تر بود
چشماشو بست و تنها شعری که از بچگی یادش بودو زمزمه کرد

Dancing bears
خرس های رقصان

Painted wings
بال های رنگی

Things I almost remember
همه آن چیزی است که به یاد می آورم

And a song someone sings
و کسی دارد آوازی می خواند

Once upon a December
یکی از روزهای ماه دسامبر

Someone holds me safe and warm
کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفته است

Horses prance through a silver storm
اسب ها در این طوفان برفی جست و خیز می کنند

Figures dancing gracefully
عکس ها و نقش ها به زیبایی حرکت می کنند

Across my memory
همه اینها را به یاد می آورم

Far away
یک جای خیلی دور

Long ago
خیلی وقت پیش

Glowing dim as an ember
سوسوی نوری درخشان

Things my heart used to know
همه اینها را با تمام وجود می دانستم

Things it yearns to remember
و همیشه آرزو داشتم که به یاد بیاورم

And a song someone sings
و کسی دارد آوازی می خواند

Once upon a December

بعد از چند دقیقه به رویاهاش سفر کرد جایی که شاید به جای خیلی دوری بره و یکی به گرمی بغلش کنه و بتونه خرس های رقصانو ببینه ....


مینهو داشت از پشت مانیتور جیسونگو نگاه میکرد حتی نمیخواست یک ثانیه از ریکشن های پسر کوچیکترو از دست بده
به خودش اومد و متوجه لبخندی که رو لباش نقش بسته بود شد
+هی پیرمرد داری به چی میخندی ؟
شوک زده پشتشو نگاه کرد و الکسو با اون پوزخند مسخرش دید ...
_کی اومدی ؟ اصلا چیزی به اسم در زدن بهت یاد دادن ؟
+از اون موقع که داشتی با لبخند به پسرت نگاه میکردی و نوچ یاد ندادن پیرمرد
_هی هی اون پسرم نیست بیما....
+آره بیماری که بدجور تو گلوی آقای دکتر گیر کرده ...بگذریم
اومدم بگم که کاراتو اوکی کردم دیگه لازم نیست بیای مرکز
_اوه ... باشه مرسی
+دلت برام تنگ نمیشه ؟ دیگه کیو میخوای مجبور کنی برات قهوه بخره ها؟
_شیطونی نکن ...چیزی میخوری ؟
+یه آیس کافی لطفاً
هنوز به منشی نگفته بود که یهو در اتاقش باز شد

پرستارو دید که با نفس نفس وارد اتاق شد
_چیشده ؟
+هیو..هیونجین باز از اتاقش فرار کرده
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست اینجا مهد کودک بود ؟
_حتما پیش فلیکسه باز
+نه اونجارم چک کردیم هیچکدومشون نیستن
_اینجا تیمارستانه یا محل پیدا کردن معشوق ؟
دنبالشون بگردید شده اینبار با زنجیر ببندینشون
پرستار با حول باشه ای گفت و از اتاق خارج شد

+هی مینهو آروم باش مطمئنن از منطقه خارج نشدن
_میدونم ...فقط... میبینی که کنترلشون خیلی سخت شده برام
+تو میتونی مرد یعنی به این زودی پیر شدی؟
_ تا سه می‌شمرم به نفعته دیگه نبینمت
یک ...
دو
+بای بای اجوشی جونم

*************************

هاای👋🏻
اینم ازین پارت امیدوارم که خوشتون بیاد حتی اگ کم بود ...
و اینکه خوشحال میشم اگه نظراتونو باهام ب اشتراک بزارین♡
کاپل جدید چطوره؟؟ البته پارت بعد بیشتر باهاشون اشنا میشین😎🍷

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now