⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐕𝐈𝐈𝐈 ⌝

399 84 24
                                    


‌انگشت اشارشو رو نوشته کشید و چند دقیقه به فکر فرو رفت..

+درسته ! نباید خیلی دیر بشه
سریع از روز تخت بلند شد و سمت دکمه رفت و چندبار پشت هم فشارش داد
بعد از چند دقیقه همون پرستار مو نارنجی وارد شد
جیسونگ با خجالت سرشو انداخت پایین
+فکر...کنم ..یه معذرت خواهی بهت بدهکارم
پرستار با لبخند شیرینی جلو اومد و دستشو رو دست جیسونگ گذاشت
_بهش فکر نکن پیش میاد دیگه
پسرک خنده ای با اون صورته سنجاب گونش تحویلش داد
+موهات...دوسشون دارم ، میشه بهش دست بزنم ؟
_اوه حتما
موهاشو باز کرد و اجازه داد پسر روبه روش بهش دست بزنه
+نرمه و...بلند ...راستی اسمت چیه ؟
_انجلا ، میتونی انجل صدام کنی
+پس الان دوستیم؟
_اوممم نمی‌دونم دلت میخواد دوست باشیم؟
+اوهوم ، چون تو مثل مینهو نیستی و میتونی دوست دخترم باشی
انجل متعجب به پسر نگاه کرد و با دستپاچگی توضیح داد
_نه جیسونگ من دوست دخترت نیستم من فقط دوستتم
+ولی تو دختری
_اره ولی خب اینا فرق میکنن تو به کسی میتونی بگی دوست دختر که عاشقش باشی
+اوه ...
_ولی من میتونم بهترین دوستت باشم جیسونگی
+جیسونگی؟
_اوهوممم انجل و جیسونگی بامزست نه؟
+آره دوسش دارم ^^
هردو اونها انقدر باهم حرف زدن و گرم گرفتن که هم جیسونگ کار اصلیشو فراموش کرد و هم هیچکس متوجه مینهویی که داشت نگاهشون میکرد نشد....

_هی جیسونگی من باید برم کلی از کارام مونده
پسر کوچیکتر دست از بازی کردن با موهای دوست جدیدش برداشت و با سر تایید کرد
+باز برمیگردی ؟
_معلومه هروقت که تو بخوای
با یادآوری چیزی سریع از جاش بلند شد
+میشه منو ببری پیش مینهو ؟
_باشه بیا بریم
کنار دختر قدم میزد و هر از چندگاهی سوال میپرسید و اون با مهربونی جواب میداد
_رابطت با آقای لی چیه ؟ فامیلشی؟
+نه اون فقط دکترمه ...
_میخوای من اول برم تو اطلاع بدم ؟
+نه خودم میرم مرسی انجل

بعد از یه خداحافظی گرم لباسشو درست کرد و بدون در زدن وارد شد
هیچکس تو اتاق نبود
با کنجکاوی سمت میز رفت و دورش زد
سمت در تو اتاق رفت و تونست صدای مینهورو ناواضح بشنوه

خواست درو باز کنه که یهو در تو صورتش باز شد و محکم خورد به بینیش
+اخ آخ
پسر بزرگتر بهت زده سمتش رفت و دستمالی که تو جیب کتش بودو رو بینیش نگه داشت تا خونریزی بند بیاد
_جیسونگ چرا انقدر بی خبر میچرخی همه جا ببین چیشد
گوله های شور داشت بدون وقفه رو صورتش می‌ریخت
+م..من ..معذرت..می‌خوام ...لطفاً ...منو ..دعوا نکن
گریه هاش شدت گرفته بود و درد بینیش بهش امون نمی‌داد
_سونگ من دعوات نمیکنم من فقط خیلی ترسیدم باید مراقب خودت باشی
دستمالو آروم برداشت خونریزی کمتر شده بود ولی قطع نشده بود
دست پسرکو گرفت و رو کاناپه نشوند
+همینجا بمون باید برم چندتا پنبه بیارم
با سر تایید کرد و سعی کرد به درد بینیش توجه نکنه
دست و لباسش خونی شده بود ..
بوی خون ..خون ..


« خودشو تو کنج دیوار جمع کرده بود و داشت از سرما می‌لرزید
تمام بدنش پر از رد شلاق بود و درد میکرد و می‌سوخت
درد ...خون ...دوسشون نداشت ...
حتما بخاطر اینکه دوسشون نداشت اونا اربابشو گول میزدن و ارباب اونو میزد تا دردو دوست داشته باشه
انگشتشو رو زخم سر باز رو دستش گذاشت و فشار داد اونقد فشار داد که زخمش دوباره خونریزی کرد
اشکاش همینطور داشتن میریختن گلوش از درد می‌سوخت
اونقدر گریه کرد که نفهمید چطور خوابش برد....»

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant