⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐕 ⌝

234 48 15
                                    


باهم تو کور ترین نقطه حیاط نشسته بودن و از اغوش هم لذت میبردن
+هیونجین
_هوممم
+میگم بهتر نیست یکم از هم فاصله بگیریم؟
پسر بزرگتر پتکی خورد و عقب کشید
_یعنی چی؟
+خب فهمیدم خانم پاپ اصلا از جلسه هاش باهات راضی نبود و گفت پیشرفتی نداشتی
فکر میکنم تو انقدر به من فکر میکنی که نمیتونی رو خوب شدنت تمرکز کنی
میدونی که ما قرار نیست تا ابد اینجا بمونیم و داریم تلاش میکنیم که بریم...

_من دارم تلاش میکنم فلیکس چرا نمیتونی ببینی؟
+عصبانی نشو هیونجین ولی بهتره یکم از هم فاصله بگیریم تا بتونیم رو خوب شدنمون تمرکز کنیم هوم؟
پسر بزرگتر با خشم از جاش بلند شد

_انقدر کوری که نمیبینی من حاضرم تا اخر عمرم تو این تیمارستان کوفتی بمونم تا فقط با تو باشم؟
نمیتونی ببینی فقط بخاطر تو به اون جلسه های مضخرف میرم
واقعا نمیتونی اینارو ببینی؟
من بخاطر تو تغییر کردم
تغییر کردم تا بهت اسیب نزنم
و الان تو میخوای خودتو ازم بگیری؟
تا زودتر از این خرابشده بری؟
انقدر ازم فراری ای؟

+هی نه هیونجین منظورم....
_فقط خفه شو لی فلیکس
انقدر بهم با حرفات اسیب نزن
+هیونجین اروم باش لطفا به حرفام گوش کن
پسر بزرگ‌تر با خشم سمت پسر برگشت و گردنشو گرفت و به دیوار فشار دار
_گفتمممممم خفهههههه شووووووو
نمیخوام صداتووووو بشنومممم

صدای آژیر تو گوش همه صدا میکرد و داد همه‌رو بلند کرده بود مامورا سمت هیونجین اومدن و تونستن از فلیکس جداش کنن
پسر کوچیکتر رو زمین افتاد و شروع ب سرفه کردن کرد
اشکاش ناخداگاه میریخت و دیدشو تار میکرد
صدای فریاد بغض الود هیونجین هنوز قطع نشده بود
+م... من گند زدم


_اسیبی بهت نزد؟
+نه هیونجین هیچوقت بهم اسیب نمیزنه
_ولی امروز رسما داشت میکشتت
+تقصیر خودم بود
_شایدم نه... این نشون میده درمان هیونجین کامل نیست ولی تو خیلی پیشرفت کردی واقعا از همه لحاظ خیلی پیشرفت داشتی و تونستی خودتو ثابت کنی و بهت تبریک میگم
امروز اخرین جلسه ماست و میخوام یه فرمی برات پر کنم که میتونه کاری کنه که از اینجا بری برای همیشه

خوشحالی تمام وجود پسر کوچیکترو گرفت و زبونش قاصر شده بود
بلاخره داشت از اینجا میرفت؟
بلاخره داشت ازاد میشد؟
این کابوسا تموم شده بود؟
+من.... من دارم میرم؟
_اره فلیکس بلاخره
+من... خیلی خوشحالم خانم پاپ... واقعا نمیدونم چی بگم
_منم خیلی برات خوشحالم ولی نمیتونم منکر این بشم که دلم برای حرف زدن باهات تنگ میشه

همونطور که اون دو مشغول خوشحالیشون بودن ینفر باز از اتاقش فرار کرده بود و داشت تمام اون حرفارو میشنید
حرفایی که رو قلبش خط مینداخت
الهه اش داشت میرفت.....


وارد اتاق پسر شد و به چهره غرق در خوابش خیره شد
_پس داری ترکم میکنی
توهم داری ترکم میکنی
وقتی بری بیرون منتظرم میمونی؟
متاسفم که نتونستم برات خوب باشم
متاسفم که بهت اسیب زدم
میشه منتظرم بمونی؟
لیکسی میدونی که من فقط بخاطر تو دارم تلاش میکنم؟
این سومین سالیه که تو اینجایی و درمانت تموم شد
ولی من پنج ساله اینجام نتونستم درمانمو تموم کنم
این دوسال اخر خیلی تلاش کردم چون بهت قول دادم که تلاشمو بکنم
قسم میخورم تمام قرص هامو خوردم
همه جلساتمو رفتم
ولی نتونستم....
حالا که داری میری کی قراره مجبورم کنه که تلاش کنم هوم؟
ازم نپرس چرا دوست دارم
هی نگو چرا من؟
من نمیتونم بهت نشون بدم چی درونت دیدم
نمیتونم بگم چه چیزی از سمت تو منو حیرت زده کرد
واقعا بیان بعضی از کلمه ها سخته،
نمیشه گفتشون چون قابل درک شدن نیست،
چون اون احساسی که من دارم توی کلمه ها توصیف نمیشه
ولی اینو خودت بفهم که قطعا یه چیزی بوده که همه‌ی وجودم یهو از تو شد....
امیدوارم برای کاری که قراره بکنم منو بار دیگه ببخشی
ولی درکم کن وجودم سرشار از اتیشیه که خودت روشنش کردی
دوست دارم الهه فراری من....

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora