⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐈𝐕 ⌝

409 97 15
                                    


پشت میزش نشسته بود و به چهره آروم پسر کوچیکتر خیره شده بود
_پشت این چهره آروم چی پنهون کردی که انقدر کنجکاوشم؟
از جاش بلند شد و سمت کاناپه رفت
با دو انگشتش موهایی که رو صورتش ریخته بودو عقب داد
_باید کوتاه بشن
جیسونگ مچ دست مینهورو که هنوز رو موهاش بود و گرفت
+ارباب اینجوری دوست داشت
فشار دستاش رو مچش داشت خیلی شدید میشد جوری که دستش به کبودی داشت می‌رفت
_جی..جیسونگ ....دستمو ول کن
نگاهشو به مچ دست کبود مینهو داد و دستشو سریع عقب کشید و رو کاناپه جمع شد
+من ...من ...نمی‌خواستم ...من ..
_اروم باش من خوبم
+و..ولی
_نگا کن دستم هنوز نشکسته من خوبم آروم باش جیسونگ

رفتو کنارش نشست
_ببین برای اینکه درمان بشی من واقعا نیاز دارم همه چیزو بدونم خب ؟
تو باید بهم بگی می‌دونم سخته می‌دونم نمیخوای دربارش حرف بزنی ولی من واقعا باید بدونم
بهم کمک می‌کنی ؟

چند لحظه منتظر موند و با حرکت سره پسره کناریش تاییدشو گرفت
_پس میشه الان شروع کنیم ؟
+آره
_هرموقع عصبی شدی یا نتونستی خودتو کنترل کنی بهم بگو
+میشه...دستامو ببندی ؟
_چرا ؟
+اینجوری باعث میشه حس کنم خونه ام ...
مینهو با بهت به پسرک نگاه کرد و در آخر کراواتشو از گردنش باز کرد و دستای جیسونگو به صندلی بست
_الان خوبه ؟
+ممنون

_از مکس بنت بگو همه چی ...هر اتفاقی که تا الان افتاده
خیلی دقیق به صورت پسر روبه روش نگاه کرد تا هیچ ریکشنیو از دست نده
+اینجوری که معلومه مدت زمانه زیادیو پیشش بودم ولی چیزه زیادی ازش نمی‌دونم
_باهات چطوری رفتار میکرد ؟
با اینکه میدونست ...ولی نیاز داشت که از زبونش بشنوه
+نمیتونم بگم خوب ..یادمه اولین باری که به اون خونه رفتم انقدر گریه میکردم که از حال برم ...
از شدت گریه دوبار بالا آوردم و وقتی اینو دید شروع کرد به کتک زدنم ...یجورایی انگار از حال رفته بودم ولی ضربه هاشو حس میکردم ...یچیز مثل خواب و بیداری بود ...
میدونستی یبار کم مونده بود نجات پیدا کنم؟
وقتی کلی خون بالا آوردم از ترس اینکه نمیرم منو برد بیمارستان از دکترا خواهش میکردم ، التماسشون کردم که نجاتم بدن ...ولی اونا کاری نکردن
چون ارباب گفته بود تو خیابون کتک خوردم و افسردگی و توهم دارم ...
وقتی دوباره برگشتم منو به یه اتاق دیگه منتقل کرد که یه پسر دیگه ای هم به جز من اونجا بود
مینهو با شنیدنش سریع بین حرفش پرید
_پسره دیگه؟
+آره ارباب جورج صداش میکرد ولی خودش نمیتونست حرف بزنه لال بود
ارباب خیلی دوسش داشت چون هیچوقت اونو نمی زد ...
ولی یه روز وقتی بیدار شدم ....دیدم جورج نیستش یه هفته گذشت نه جورجو دیدم نه اربابو ...فقط وقتایی که..... خواب...... بودم برام ......آب میزاشت ..
_اروم باش حالت خوبه ؟ اکه میخوای ادامه نمی.....
+نه ....نه من خوبم
لیوان ابو برداشت و به لبهای جیسونگ چسبوند تا یکم آروم تر بشه
+بعدش که بزرگتر شدم تازه انگار ...همه چی شروع شد
_چه اتفاقی افتاد ؟
+انگار دیگه از من خوشش اومده بود ...چون زیاد بغلم میکرد بهم میگفت رو پاهاش بشینم ، برام لباسای خوشگل می‌خرید
تازه یه بازیم باهم اختراع کرده بودیم
من میرفتم رو پاهاش می‌نشستم و خودمو کلی تکون میدادم باید تا پنجاه میشمردم وقتی جام سفت میشد باید سرعتمو بیشتر میکرد و وقتی که دوباره نرم شد یعنی من برده بودم و بازی تموم میشد و ارباب بهم جایزه میداد ...منو کلی می‌بوسید

مینهو دستاشو مشت کرده بود جوری که بند بند دستاش رو به قرمزی می‌رفت و از عصبانیت چشماشو بسته بود .‌....
جیسونگ حتی نمیدونست اونکاری که میکرد بازی نبود و صرفا یکاری برایه ارضا کردنه اون مرتیکه لجن بود ...
_وقتی باهاش بازی میکردی چه حسی داشتی ؟
+خب ...من اوایل هیچ حسی نداشتم و فقط بخاطر اینکه ارباب باهام مهربون بمونه اونکارو میکردم ولی بعد ها ...خوشم اومد میدونی ...بعد از قطار بازی بازیه مورد علاقم شده بود
_بعدش چیشد ؟
کمی تو فکر رفت و با یه لبخند غمگینی که رو لبای سفیدش نشسته بود ادامه داد
+بعدش دوباره ....ارباب باهام بد شد ...

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant