⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐕𝐈𝐈 ⌝

399 77 28
                                    


‌با نور مستقیمی که چند دقیقه ای میشد داشت چشماشو عذاب میداد بلاخره دست از مقابله برداشت و بیدار شد
چشماشو باز کرد و مستقیم به اون گوی جهنمی نگاه کرد
انقدر نگاه کرد تا بلاخره خورشید از رو بره و از بالاسرش بره کنار ولی نتیجش اشکایی بود که بر اثر سوختن چشماش می‌ریخت
انگار اتیش داشت از پوست صورتش زبونه میکشید ..‌
از رو تخت بلند شد و سمت دکمه قرمز رنگ رفت و مکرراً فشارش داد‌
گردنش شروع به خاریدن کرد و میسوخت

بلاخره در باز شد و تونست خانم نسبتا جوونی با موهای نارنجی بافته شده ببینه
_چیزی شده آقای هان؟
دستاشو محکم رو چشماش فشار داد و با صورت سرخ و دقیقا نزدیک صورت پرستار حرف زد
+آره...آره ...منو از اینجا ببرید من ازش بدم میاد داره بدنمو میسوزونه*¹ ...من ...من می‌خوام برم ...
_متاسفم ولی دستور آقای لی ما نمیتونیم اتاقتونو عوض کنیم
+د...دستور ...می...منیهو؟
اون ..اون بهتون گفته؟
با ناباوری بهش نگاه کرد ...چرا فکر کرده بود مینهو باهاش خوبه چرا فکر کرده بود اون قرار نیست اذیتش کنه ...چرا بهش اعتماد کرده بود...
عقب گرد کرد و تو سکوت بدون هیچ حرفی سمته میز رفت
شاخه رز سفیدو از تو گلدون برداشت و به زمین انداخت
_اقای هان...
+به .. نفعته...از اینجا گمشی بیرون ..
نفساش به شماره افتاده بود و عرق سرد رو تنش خوابیده بود
_اروم باشید لطفاً
گلدونو محکم به دیوار کنار سر پرستار کوبید و به صدای خورد شدنش گوش داد
دقیقا همون صدایی که بعد از شکستن اعتمادش شنیده بود ...
پرستار سریع آلارم زردو*² زد
جیسونگ دوتا دستشو رو گوشش گذاشته بود و از اعماق وجودش فریاد میزد
+خاموشش کنننننید
نیرو محافظتی رسیده بودنو داشتن با زنجیر سمت پسرک کوچیکی که سنگم اگه صدای زجه هاشو می‌شنید می‌شکست میرفتن
سرشو بالا اورد و به ادمای سفید پوشی که داشتن با شوکر برقی و زنجیر سمتش میومدن نگاه کرد ..
زنجیر ...دوباره زنجیر ...اون فلز سردی که رو پوستش می‌نشست و ردای قرمزی مینداخت که جیسونگ دوست داشت ...

‌‌
+بفرمایید قهوتون
_ممنون
قهوشو گرفتو سمت ماشینش رفت احساس خستگی زیادی میکرد واقعا نمیتونست مریضیو تحمل کنه
با صدای زنگ گوشیش تندتر قدم برداشت و قهوشو رو کاپوت ماشین گذاشت
_بله ؟
+ آقای لی بیمار 618*³ بهش جنون دست داده نیروهامون گرفتنش
_کی بهتون اجازه داد ببندینششششش؟ سریع بازش کنید من دارم میام
گوشیو سریع قطع کرد و سریع حرکت کرد


‌+بهم دست نزنید ...
∆اقای لی دستور دادن بازت کنیم
خنده هیستیریکی کرد
+جالبه! آقای لیتون دیگه چی دستور دادن؟
پرستار اعتنایی نکرد و سمت قفل زنجیرا رفت
+گفتم ...بهم ...دست نزن
_میا ..خودم بهش رسیدگی میکنم
∆بله قربان
پسر بزرگتر دستاشو تو جیبش گذاشته بود و داشت از چهارچوب در به پسر کوچیکتر نگاه میکرد
_چرا انقدر لجبازی میکنی ؟
با نشنیدن جوابی از پسر سمتش رفتو کنارش زانو زد و خواست زنجیرارو باز کنه که جیسونگ خودشو تکون داد و مانعش شد
محکم دستاشو رو شونه های نحیفش گذاشت و فشار داد
+ا..آخ
قفلو باز کرد و زنجیرو از دورش برداشت
_سرتو بلند کن
دستشو زیر چونش گذاشت و سرشو بلند کرد ...چشمای قرمزش قلبشو آزار می‌داد ولی خیلی خوشگل بود ..
_متاسفم خیلی درد کرد ؟
+مهم نیست من عادت کردم مثل یه حیوون درد بکشم و فقط ناله کنم و ....و اشتباه فکر میکردم تو متمایز از بقیه نیستی
_هی اینجوری نگو من متاسفم فقط ...یکم کلافه شدم
پسر کوچیکترو بلند کرد و سمته اتاقش برد
تو راه جیسونگ هیچ حرفی نمیزد و مثل بچه ای که دنبال مامانش راه میفته راه می‌رفت ...
وقتی به اتاقش رسید جلوی در وایستاد و وارد نشد
اون اتاق حتی از اتاق قرمزم براش ترسناک تر بود ...
مینهو با متوجه شدنش سمتش رفت و دستشو برای التیام پشت کمرش گذاشت و نوازش کرد
_میتونی فقط امشب اینجا بمونی تا اتاقت درست بشه ؟
پسر کوچیکتر سرشو به چپ و راست تکون داد و با گوشه لباسش بازی کرد
_باشه ...درستش میکنم ...امروز میتونی بری تو حیاط شایدم تونستی چند تا دوست پیدا کنی هوم ؟
+باشه
_پس همینجا منتظر بمون به امیلی میگم همراهیت کنه

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now