⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐈𝐈𝐈 ⌝

333 57 22
                                    


×خب شما چه پیشنهادی دارید؟
+پیشنهادم دوره های گروهی بود که بتونیم روش ازمایش کنیم و مشکلو پیدا کنیم

×متوجهم که چی میگین اقای لی ولی برگزار کردن دوره خیلی سخته و ما باید بسنجیم اگه بیمار ارزش برگزاری دوره هارو داشت حتما موافقت میکنیم و خودتون هم در جریان هستید.... ما تا جایی که امکانش باشه از دوره ها امتناع میکنیم

پوزخندی زد پاشو رو پاش انداخت
+اوه بله در جریان هستم و خب گستاخی منو ببخشید من هرچقدر که هزینه پاش باشه پرداخت میکنم فقط میخواستم رو این مورد متخصص های بیشتری هم دخیل باشن
×اوه نه فکر کنم شما منظور مارو بد متوجه شدید ما اصلا بحثمون پول نبود...
+میتونم بپرسم پس چی بود؟
×ما روی پسری که شما میگید تحقیقاتی کردیم و خب مورد جالبی نتونستیم ازش در بیاریم این پسر فقط حمله های عصبی تجربه میکنه و به نور حساسه و توهم ارباب داشتنو داره همین!

از جاش با خونسردی بلند شد و سمت در رفت
+اگه به نظرتون همش همینه و این چند موردی که شما گفتید خیلی چیز پیش و پا افتاده ایه من حرفی ندارم و حتما شما خیلی سرتون با مورد های «خاصتون » شلوغه و خوشحال میشم اگه به بیرون راهنماییتون کنم!

زن با خشم بلند شد و همینطور که پاشنه کفشاشو محکم به زمین میکوبید بیرون رفت
مینهو درو بست و پشت میزش نشست
+مورد خاص هوم؟
پوزخند هیستریکی زد و ادامه چاییشو خورد
+خودشیفته های بی سواد!


_‏نور را در پاکت‌های معطر می‌گذارم
‏و پست می‌کنم
‏به آدرس قلب‌هایی که چراغی
‏در آن‌ها نمی‌سوزد.‏

دیالوگ رو بلند خوند و سمت تاریک اتاقش رفت و رو زمین نشست
_عجیبه! پس قلب هایی که چراغ ندارن چی میشن؟
ارباب چراغ داشت؟
من میتونستم نورمو براش بفرستم نه؟
اگه نورمو میفرستادم براش اون پیشم میموند؟

بیشتر تو خودش جمع شد و سرشو رو زانو هاش گذاشت
صدار در زدن اومد

*چطوری سونگی؟
_انجل!
دخترک با سینی قرص ها سمتش رفت و پیشش نشست
*شنیدم حسابی خوشگذروندی رفتی سر صحنه
_منظورت پیش اربابه؟
*نه اصلا منظورم« ارباب» نبود

پسرک اخمی کرد و ازش فاصله گرفت
_چرا اربابو اینجوری میگی؟
*چون ارباب من نبود که بخوام درست تلفظش کنم حتی توهم نباید اصلا به زبون بیاریش هیچ معنی ای نداره .... تو نیازی به ارباب نداری تو خودت ارباب خودتی برای هیچ چی نیاز به اجازه نداری و قرار نیست وقتی اشتباه کردی تنبیه بشی و قرار نیست وانمود به انجام کاری کنی که دوسش نداری
چیزی که بهت آسیب بزنه تو زندگیت جایی نداره و میدونم طول میکشه و سخته که با این موضوع کنار بیای ولی این حقیقته!

بلند شد و سینی قرص هارو رو زمین انداخت
_تو هیچی نمیدونی... اون ارباب بود... تو داری ناراحتش میکنی... برو ... برو بیروووون!!

دخترک اروم از جاش بلند شد و سمتش رفت
*باشه سونگی هرچی تو بگی خب؟ اروم باش... ببین تموم شد.. میتونیم باهم کتاب بخونیم هوم؟
_گفتم... برو... بیرووون

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now