⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗 ⌝

367 73 14
                                    


‌+انجل چرا ناراحتی؟؟
دختر نفسشو عمیق بیرون داد
_ناراحت نیستم سونگی
+ولی ناراحتی
_نیستم توجه نکن
+هومم باشه ، پس من داروهامو نمی‌خورم
_لج نکن و همین الان بخورشون باید ثبت کنم
+نمی‌خورم توجه نکن !
_اوفف باشه میگم ....با دوست پسرم بهم زدم
+اوه ...منظورت از دوست پسراس نه ؟
_اره از همونا
+آهان خب چرا ناراحتی ؟
_خب گفتم دیگه
+برای این که نباید ناراحت باشی خب یکی دیگه دوست پسرت میشه دیگه یه عالمه پسر تو این دنیا هست
_هوممم آره ... ولی معمولا ادما تو این شرایط ناراحت میشن
+اوه ....میخوای برات کتاب بخونم ؟ شاید خوب شی...آخه من هر وقت ناراحتم کتاب میخونم و خوب میشم
دختر با سر قبول کرد و رفت و کنار پسر رو تخت نشست و سرشو رو شونش گذاشت و چشماشو بست
« وقتی بچه بودم عادت داشتم درمورد افسانه‌ها بخونم.
تو افسانه‌ها تو به پرنس جذابی بر میخوری که هرچیزی که میخوای رو داره.
تو افسانه‌ها آدم‌های بد رو به راحتی میشه تشخیص داد چون اونا اغلب شنل مشکی تنشونه و میتونی بشناسیشون.
وقتی بزرگتر بشی به این پی میبری که پیدا کردن اون شاهزاده، مثل رویاهات کار آسونی نیست. تشخیص آدم های بد هم خیلی سخته اونا شنل مشکی تنشون نیست و اتفاقا خیلی هم باحالن ، تورو میخندونن، و موهای زیبایی دارن جوری که همون لحظه اول مجذوبشون بشی
وقتی فهمیدن تو مشتشون افتادی مثل گل سفالگری باهات بازی میکنن و هرجوری که بخوان بهت شکل میدن و تو ام مجبوری شکل پذیر باشی ....
بهت میگن : تو خونه‌ی منی! چون تو درست مکانی هستی که من همیشه و همیشه انتخابش میکنم. خونه‌ای که حتی اگه غم‌انگیز باشه، برام ارزش زیادی داره! تو خونه‌ی منی چون تو کسی که من الان هستم رو پدید آوردی.. تو خونه‌ی منی چون تو بهم بهترین ورژن از عشق رو نشونم دادی
ولی تمام اینا فقط حرفه ....چون در اصل این برعکسه اون خونه توعه...جایی که فکر می‌کنی بهترین ورژن از عشقو داره میچشی...
با احساس خیسی رو شونش کتابو کنار گذاشت و اجازه داد دوستش راحت خودشو خالی کنه
با به یاد آوردن خاطره ای قلبش فشرده شد و ناگهان اشک های خودشم راه باز کردن ...

«محکم خودشو به پسر بزرگتر فشار میداد و از اعماق وجودش اما بی صدا گریه میکرد ...
درد داشت
درد تمام وجودشو در بر گرفته بود
دلش میخواست یه عالمه بخوابه ، بخوابه و هر وقت توان تحمل دردارو داشت دوباره بیدار شه ...
درد
درد
درد .....!
خوشحالی میومد و می‌رفت
گریه جاشو به عصبانیت میداد
عصبانیت هم جاشو به خستگی میداد
و این درد بود که هیچوقت نمی‌خواست تن زخمی پسرکو ول کنه .....
شکنجه ؟!
این کلمه اصلا قابل قیاس نیست
+جورجی ....در ...درد می‌کنه ...
دست های پسر بزرگتر بیشتر دورش حلقه شد و به جای زبونش بهش پاسخ دادن ...
اون میدونست ....
میدونست داره دوست کوچولوش چه دردی می‌کشه و توان دم زدن نداشت .....»

اینبار اول در زد و بعد از اجازه مینهو وارد دفترش شد
+اممم سلام ؟
_چه عجب یکی بلاخره در زد !
پسر کوچیکتر خنده خجلی کرد و آروم سمت مبل رفت و نشست
+میخواستم یه چیزی بگم
_میشنوم سونگی
+اممم خب یادته درباره یه پسری بهت گفته بودم که با من تو اون خونه بود و من بعد یه مدت ندیدمش ؟
انگار کسی از جورج خبر نداره و کسیم دربارش حرفی نزده

_اره آره یادمه ، ببخشید یادم رفت به الکس بگم بزار همین الان بهش زنگ بزنم
مینهو بلند شد و سمته پنجره رفت و به الکس زنگ زد


‌بعد از چند دقیقه مکالمشون برگشت و به پسری که پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود نگاه کرد چطور انقدر لاغر بود ؟
انگار کم مونده بود استخوناش بشکنه
_الکس قبول کرد دنبالش بگردن به احتمال زیاد منم فردا به صحنه برم و اون خونرو دوباره بازرسی کنیم
+میشه منم بیام ؟
_نه شاید باعث شه دوباره حالت بد شه تازه داری بهتر میشی
+نه .. نه من حالم بد نمیشه من اون خونرو دوست دارم آدم چطور می‌تونه از جایی که توش بزرگ شده بدش بیاد ؟

متعجب به پسر خیره شد
_چرا انقدر اون خونرو دوست داری ؟
بعضی وقت ها خونه واقعا خونه نیست
خونه یعنی جایی که تو بدون هیچ پرده ای بتونی خودت باشی
احساس آرامش کنی
همیشه تو سلامت روحی باشی
+همه خونه ها توشون پر از آرامش روانی نیست
همه آدما مشکلاتی دارن و این باعث میشه هر ثانیه خدا فکرشون درگیر باشه
مثلا انجل الان دیگه دوست پسر نداره این باعث ناراحتیش شده دختری که اشک های منو پاک میکرد الان خودش رو شونم داره گریه می‌کنه
یا حتی جورج اون نمیتونست حرف بزنه
ولی همیشه محکم بغلم میکرد
بغل اون ...برام خونه بود...
ولی من چی ؟
فقط تونستم ببینم چطور ازم میگیرنش ...
قبل از اینکه رو زانو هاش بیفته تو آغوش گرم پسر بزرگتر فرو رفت ...
بغل مینهوهم بهش امنیت میداد
خیلی خوب توش جا میشد و همیشه میتونست به کت بلندش چنگ بزنه ...
_ میدونی توی کتاب "سه شنبه ها با موری" نوشته بود: اگه لازم باشه گریه کنم، مفصل اشک می ریزم با تمام وجود لعنت میکنم اما بعد از آن به همه خوبی هایی که هنوز در زندگی از آنِ من هستند متمرکز می شوم.
+خب این یعنی چی ؟
_یعنی اینکه الان جنابعالی داره لباسمو با فین فین کردنش کثیف می‌کنه اشکالی نداره میتونی ساعت ها اینکارو کنی و من میتونم تو تمام این مدت موهاتو ناز کنم ولی بعد از این تو دیگه نباید به این لحظه ها فکر کنی فقط به چیزای خوبی که میتونی تجربه کنی و دوست داری تجربه کنی باید فکر کنی
سادس!
جیسونگ خنده ای کرد و عقب کشید
+من ..من دلم میخواد بستنی نعنا شکلاتی بخورم ..
_هوممم خب چطوره الان بریم بخوریم ؟
+یعنی...از اینجا بریم بیرون ؟ میشه ؟
_اره تا وقتی با منی چرا نشه
+پس میشه به انجلم بگیم ؟
_نه ایندفعه فقط خودمون میریم


رو صندلی های رو پارک نشسته بودن و داشتن بستنی هاشونو می‌خوردن
جیسونگ داشت با لذت بستنیشو تموم میکرد و مینهو داشت با لذت به جیسونگ نگاه میکرد که چطور مثل بچه هایی شدن که تو خیابون پول پیدا کردن
_خوشمزس ؟
پسر با پشت دستش دهنشو پاک کرد و با لذت تایید کرد
+اوهوم خیلی کاش میشد هرروز بیایم اینجا
_اره ...کاش میشد
+من کی میتونم از تیمارستان برم بیرون ؟
_هروقت که از تمام جهت ها به نقطه قوتت رسیده باشی
+اوه ....
پسر بزرگتر با تردید فکرشو بیان کرد
_سونگی تو دلت میخواد وقتی از اینجا رفتی بیای با من زندگی کنی ؟
پسر کوچیکتر کمی فکر کرد و با لبخند سمتش برگشت
+خیلی جالب میشه که با روانپزشک خودم همخونه باشم
تو خیلی خوب میتونی منو بفهمی و درک کنی و این چیزیه که من تمام مدت دنبالش بودم ...
ولی من دلم میخواد بعد از اینکه از اینجا رفتم برم تو همون خونه زندگی کنم و بتونم با تمام گذشتم کنار بیام ...
من نصف عمرمو اونجا بودم
باید بتونم با این عمر از دست رفتم یجوری کنار بیام ....

‌‌‌

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now