⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐕 ⌝

410 93 11
                                    


‌لبخند غمگین ...شایدم دلتنگ با چاشنی خشم رو لبای سفید و خشکش نقش بسته بود
اتاقو سکوت گرفته بود و این سکوت فرصتی بود بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود و فروش ببره ...
+ارباب گفته بود حق ندارم گریه کنم
_و حالا منم میگم گریه کن ...آدما نیاز دارن که گریه کنن تو نیاز داری که به احساساتت اجازه بروز بدی
+ولی تو ارباب نیستی ..
_و توهم دیگه برده نیستی!
*برده*
تک تک حروفش تو روحش هک شده بود
تک تک سلولایه بدنش با این کلمه آشنایی داشت


« کنج اتاق نشسته بود و خودشو بغل کرده بود تا کمتر سرمایی که با بی رحمی رو پوست برهنش مینشستو حس کنه
حتی دیگه بازدمشم گرم نبود ...
صدای قدم هایی به گوش می‌رسید و پسرک کنج دیوار این صدارو از خودشم بیشتر می‌شناخت ...
در باز شد و اربابش با شلاقش جلو در ظاهر شد
تو یک روز دوبار ؟
انقدر به زمین خیره شد تا کفش های نسبتا کهنه و خاکی اربابش تو دید رأسش قرار گرفت
پوسته چرمی شلاقو رو ستون فقراتش حس کرد ...
_میخوام بهم نشون بدی چه برده خوبی هستی کوچولو ....
زهرخندو میشد تو تک تک کلماتش حس کرد ...
دسته شلاق بلند شد و تو جای همیشگیش فرود اومد ....
دیگه حفظ شده بود..
اول پشتش
بازو هاش
شکمش
روناش...
کف پاهاش ..
+برده های خوب چیکار میکنن؟
بغضمو قورت دادمو سعی کردم لرزش دست ها و صدامو پنهان کنم
_صد...صداشون...در ..نمیاد
ضربه بعدی محکم تر از قبلی رو کمرش فرود اومد ...تا وقتی که طبق میل اربابش نبود جایه شلاق تغییری نمی‌کرد ...
+دوباره بگو
_صداش...شون ..درنمی...نمیاد
ضربه دوم و سوم و چهارم و....
دیگه دستاش حتی توانایی نگه داشتن وزنشو نداشت و بلاخره تسلیم شد و رو زمین سرد افتاد
هنوز به هوش بود و میتونست لگد های اربابشو حس کنه
جای ضربه هاش داغ شده بود و می‌سوخت انگار تو کوره اتیش بود ...
وقتی دیگه هیچ ضربه ای رو حس نکرد
به سختی بلند شد و زانو زد ...
_بب....ببخشید....ار..ارباب ...من ...برده ...خوبی ...نیستم ...لطفاً ...تنبیهم کنید ...
و دوباره بدنش زمین سردو حس کرد
مرد بزرگتر موهاشو گرفت و کشید تا به اتاق قرمز رسید !
اتاقی که حتی دل جیسونگی که با تمام وجودش مطیع اربابش بودو میلرزوند !!
انقدر بدنش درد میکرد و می‌سوخت که حتی درد کشیدن موهاشو حس نکرد ...
با قدرت زیاد به سمت دیوار پرت شد و درد کمرش هم به صف درد هاش پیوست ..
+می‌دونی چقدر از ویو لب هات دور دیکم لذت میبرم ...جوری ساک میزنی که انگار فردایی وجود نداره!
چرا تا صبح همینکارو نمیکنی و غذا مورد علاقتو نمیخوری هرزه گشنه من ؟»

از وقتی از اون خونه بیرون اومده بود این خاطره ها بودن که دورش کرده بودن ...
یه عمر خاطره ...به یه عمر فراموشی نیاز داره
_جیسونگ ، هی پسر خوبی ؟
یهو تونست دما اتاقو رو پوستش حس کنه و از برهوت بیرون بیاد ...این اتاق گرم بود
+ا..آره
_میخوای ادامه بدی ؟
هیچ صدایی ازش شنیده نشد جز نفس های نیمه نامنظمش ..
_برای امروز کافیه بهتره اتاقتو نشونت بدم


‌+داریم از ساختمون خارج میشیم ...
_بخشی که تو توشی خارج از ساختمونه
+می‌ترسی ....باز به بقیه آسیب بزنم ؟
مینهو وایستاد تا پسر کوچیکتر کنارش راه بره ولی جیسونگ تکون نخورد و باز پشت سرش موند
شروع به راه کردن کرد
_نه فقط لازمه که تمام توجهم روت باشه
+من ... فکر کنم می‌خوام یه چیزی بگم ...
_میشنوم
+امروز تنها روزیه که جرعت حرف زدنو دارم ...
فقط می‌خوام بدونی ...من از اربابم بدم نمیومد ...من دوسش داشتم ..بعضی وقت ها اتفاقایی برات میفته که تو میخوای ازشون فرار کنی ولی بعد یه مدت ...تو میفهمی نمیتونی فرار کنی و مجبور میشی باهاشون دوست بشی و هر اتفاقی که میفته رو بپذیری‌
می‌دونی ....بعضی وقت ها من حتی گذر زمانو حس نمی‌کردم نمی‌دونستم کی شب میشه ...کی روز میشه ..نمی‌دونستم کی باید بخوابم ..کی بیدار شم
همیشه یه قسمت از وجودم این حسو بهم میداد که می‌خوام فرار کنم
ارباب ....همون ...مشکلی بود ...ک من دوسش داشتم ...ولی ...انگار یه قسمت از قلبم می‌گفت من نباید ...دوسش داشته باشم ...من ...من ...هق

وقتی صدای هق هق زدنای پسر پشت سرشو شنید سریع برگشت سمتش
چونشو گرفت و سرشو بالا اورد
+جی آروم باش من میفهممت من اینجام که باهم از همه اینا بگذریم خب ؟
انتظار نداشت آغوش یخ زده جیسونگ نصیبش بشه ...دستاشو باز کرد و محکم ترین بغلو به پسر تو بغلش داد ...اون فقط خیلی بی دفاع به نظر میرسید...
_من پیشتم هروقت که بهم نیاز داشته باشی من اینجام ، من قرار نیست بهت درد بدم ،من اینجام که همه اون دردارو از بین ببرم هوم؟
برای امروز کافیه دیگه لازم نیست به چیزی فکر کنی ...

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now