⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐈 ⌝

381 77 59
                                    

‌‌
تو حیاط نشسته بود و داشت به آدم ها نگاه میکرد
ویوش اصلا شبیه ویو دیروزش نبود ...
اونجا آدم ها لبخند میزدن و شاد بودن و همه چی انگار رنگی بود
ولی اینجا ....
همه چی سفیده
لباس ها
آدم ها
آسمون
اتاق ها
حتی گل ها ...
روزهایی که انجل خیلی کار داشت و نمیتونست پیشش باشه براش مثل یک قرن می‌گذشت
مثل الان که حوصلش سر رفته بود و داشت به اون زوج عاشق نگاه میکرد
بهشون حسودیش میشد
بنظر خیلی شاد میومدن و حوصلشون قطعا سر نرفته
برعکس جیسونگ ...
سرشو طبق عادت رو زانو هاش گذاشت

+کاش حداقل کتابم پیشم بود
الان چطوری باید برم تو اتاقم ...
اه کلافه ای کشید و به ساعتش نگاه کرد

با روشن شدن چراغی بالای سرش خنده ذوق زده ای کرد و دکمه قرمز رو ساعتشو فشار داد و بعد از چند دقیقه پرستاری هراسان سمتش اومد
×مشکلی پیش اومده ؟ حالتون خوبه ؟
+اهه....نمی...نمیتونم....نفس ...بکشم ...اهه
پرستار سریع با بی سیمش به بقیه اطلاع داد و چندتا پرستار مرد دیگه با ابزار کمک های اولیه اومدن
نگهبان ها بیمار های دیگرو گوشه حیاط نگه داشتن
×بلندش کنید باید ببریمش داخل
پرستار مرد بلندش کرد و وارد ساختمون شدن همینطور که سریع داشت سمت اتاق پزشکی میبرد مینهو دیدشون
_چه مشکلی پیش اومده ؟
×اقای هان حالشون بد شده و به سختی نفس میکشن داریم به اتاق پزشکی منتقلشون میکنیم
مینهو ترسیده سمت جیسونگ رفت و دستشو گرفت سرد بود ...
_سریع تر منتقلش کنید
الان تو اتاق بود و پرستارا داشتن دکمه های لباسشو باز میکردن و جیسونگ هنوز دست از فیلم بازی کردنش برنداشته بود
چون واقعا استرس داشت فکرشو نمی‌کرد اینجوری بشه اون فقط میخواست ببرنش تو اتاقش ولی انگار قرار نبود این اتفاق بیفته ...
مینهو داشت با دقت بهش نگاه میکرد و با دیدن یک چشم نصفه باز پسر کوچیکتر تعجب کرد و سمتش رفت و انگشتشو رو نبض پسر گذاشت
عادی میزد ...
متوجه بازیش شد و سرشو تکون داد ...

_برید بیرون من خودم بهش رسیدگی میکنم
×اما قربان...
_گفتم خودم رسیدگی میکنم
همه سر تکون دادن و از اتاق خارج شدن
جیسونگ وقتی دید همه جا ساکت شده و هیچ صدایی نمیاد آروم چشم هاشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد کسی نبود ...
سریع از رو تخت بلند شد و خواست سمت در بره که متوقف شد
_کجا با این عجله مستر جیسونگ؟؟
ترسیده عقب برگشت و به پسر بزرگتر که دست به سینه وایستاده بود نگاه کرد
_کجا میخوای بری ؟ تازه میخواستم بهت تنفس مصنوعی بدم مستر جیسونگ
+هه هه ! اممم چیزه الان فکر کنم میتونم راحت نفس بکشم بهش نیاز ندارم
مینهو قدم به قدم جلو اومد و باعث شد پسر کوچیکتر عقب تر بره تا مجبور بشه رو تخت بشینه
پسر بزرگتر روش خم شد و مستقیم به چشم هاش نگاه کرد و دستشو رو قلب پسر گذاشت
_هوممم آروم میزنه
دست پسر کوچیکتر رو قلب پر هیاهوش گذاشت
_ولی واسه من تند میزنه ...چون ترسیده بودم وقتی تورو اونجوری دیدم ... واقعا ترسیدم سونگی ...
چرا اینکارو کردی ؟
جیسونگ شرم زده سرشو پایین انداخت
+من ...من فقط حوصلم سر رفته بود و کتابمو میخواستم....
_کافی بود فقط به پرستارا بگی اونا برات میاوردن
+متاسفم ...به فکرم نرسید
مینهو لبخند گرمی به چهره مظلوم پسر کوچیکتر زد و سرشو ناز کرد
_هومم اشکال نداره سونگی ، حالا میخوای بریم کتابتو برداریم ؟

‌_راستی جیسونگ من با دوستم حرف زدم درباره جورج امروز می‌خوان برن سر صحنه منم باید باهاشون برم
+منم میشه بیام ؟
_فکر نکنم اجازه بدن ...
+ولی شاید بتونم کمکتون کنم ...
پسر بزرگتر کمی فکر کرد
_باشه ..ولی مطمئنی که میخوای اون خونرو ببینی ؟
+اوهوم هرچیم باشه اونجا خونمه
_یکم دیگه میام دنبالت باشه ؟
مینهو گفت و از اتاق بیرون رفت
_ولی اونجا هیچوقت خونت نبوده ...اونجا مثل یک کشتارگاه بود ولی تو بهش لفظ خونرو دادی ...
مثل گوسفند ها که به قصابشون میگن خدا ...چون بهشون غذا میده ...


‌«صحنه جرم »

تو ماشین نشسته بود و داشت از پنجره به خونه نگاه میکرد ..
هیچوقت فرصت اینو که از بیرون ببینتشو نداشت
بدنش یکم می‌سوخت و این اذیتش میکرد
+دلم برای اتاقم تنگ شده ...
درو باز کرد و سمت خونه رفت
چند تا پلیس جلوشو گرفتن ولی مینهو بهشون گفت که با اونه و تونست وارد خونه بشه
یه خونه کاملا چوبی و البته خالی ...
قبلا چه شکلی بود ؟
_جیسونگ خوبی ؟
سرشو سمتش برگردوند و با تردید سر تکون بود
خوب بود ولی از درون یه چیزی اذیتش میکرد ...
اینکه نمیتونست به گذشته کامل فکر کنه اذیتش میکرد
انگار یکی تو مغزش نشسته بود و هروقت حواسش سمته اون موقع ها می‌رفت سریع دره اونجارو می‌بست و پسرک نمیتونست واردش شه...
سمت اتاقش رفت
اونجا هم خالی بود ...
البته اونجا همیشه خالی بود این جیسونگ بود که اونجارو پر میکرد ...
خاطراتش جلو چشم هاش اومد بدن خونیش...درد هاش...گریه هاش ...خنده های پسر دوست داشتنیش
جورج همیشه ساکت بود ولی خنده هاش قشنگ ترین نغمه ای بود که میشد شنید ...
ناخداگاه لباس هاشو دونه به دونه از تنش در آورد و وقتی به خودش اومد لخت کنج اتاق دراز کشیده بود
آرامش !!!
آرامش که میگن این بود ...
حس آزادی
اون همشو الان داشت حس میکرد
الان خوشحال بود ...
بلاخره تو خونه بود
فقط یه چیز کم بود ...
اشک هاش درد هاش ...
اونا الان دیگه نبودن
از اونا فقط چند تا جای زخم مونده بود ...

__________________________________

هااییی👋🏻👋🏻
تنکس برای همه ووت ها و کامنتاتون🦋💙
شخصاً خیلی دوست دارم هفته ای دوبار آپ کنم ولی واقعا وقت نمیکنم ....
خلاصه که امیدوارم از این پارت هم خوشتون بیاد
ووت یادتون نره😅♥️

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now