⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐗𝐈𝐕 ⌝

268 39 11
                                    


وقتی دید که مینهو اتاقو با سراسیمه ترک کرد از اتاق دوربین بیرون اومد و دنبالش رفت
+هی!!! مینهو ...

چرا با خودش فکر کرده بود که اون پسر کله شق براش صبر میکنه؟
به قدم هاش سرعت بخشید و تونست بهش برسه
+مگه با تو نیستم
_اون اعتراف کرد الکس
به همه چی اعتراف کرد پس کارم اینجا تمومه
بیشتر اخم هاشو تو هم برد و به راه رفتن ادامه داد
+کجا میری؟
_کجارو دارم که برم هوم؟
یکم به مغزت فشار بیار معلومه که دارم میرم پیش جیسونگ
به اون پلیسام بگو گورشونو از تیمارستانم گم کنن

با گیر افتادن بازوش تو دست الکس پوفی کرد و وایستاد نه الان اصلا وقت هیچی نبود!!
_الکس دیرم شده باید برم
_مینهو.... گوش کن...
یه مدتی میشه که میخواستم باهات در مورد چیزی حرف بزنم
ولی...

پسر روبه روش که حسابی کلافه بود بین حرفش پرید و سعی کرد بازوشو از دستش ازاد کنه
_باشه باشه قول میدم به حرفات گوش کنم ولی میشه الان برم؟؟
+نه مینهو نمیشه که بری باید صبر کنی و به حرفام گوش کنی چون مهمه!
وقتی دید پسر روبه روش اروم تر شده لبخند گرمی زد و ادامه اد
+قهوه میخوری؟
بریم تو دفترم
بعد از چند دقیقه حالا روبه روی همدیگه نشسته بودن و الکس میتونست اضطرابو تو چهره پسر روبه روش که دونه های عرق رو شقیقش حلقه زده ببینه
_چی میخواستی بگی؟
+مینهو....
تو این مدت به وضوح داشتم وضعیتتو میدیدم و الان نمیخوام نصیحتت کنم
فقط وقتی میبینم که سر همه چیز انقدر استرس داری و افراطی کار میکنی
احساساتت همش بالا پایین میشه
توی مدار هی کج و ماوج میشی
واقعا نگران میشم...
گفتی خودت حلش میکنی
گفتی با جیسونگ حرف میزنی و همه چیو درست میکنی بین خودتون
ولی اون پسری ک من امروز دیدم بهش نمیخورد که رابطه خوبی باهات داشته باشه...
من هیچ نتیجه ای ندیدم...
حتی دارم بدتر شدنتو حس میکنم و واقعا نمیخوام اینطوری باشه
چون شغلت اینو ایجاب نمیکنه که اینقدر ناپایدار باشی
میبینم داری اذیت میشی و اینم منو اذیت میکنه
نمیگم نقصی تو حرفه ات داری نه!
تو به نوبه خودت واقعا فوق العاده ای و من قبولت دارم ...
_ازم میخوای که تیمارستانو به یکی دیگه بدم؟

صدای پسر روبه روش سرد بود و میتونست اعصبانیتو ازش کاملا متوجه بشه...
+اره....
لازم نیست که اینجوری گارد بگیری فقط فکر نمیکنی دیگه موقعش رسیده یکم حواست به زندگیه خودت باشه؟
چون تو الان به وضوح داری زندگی شخصیتو با کارت مخلوط میکنی و تو هردوتاشون داری شکست میخوری

_خودم میدونم که چقدر وضعیتم داره نزولی پیش میره ولی نمیخام انقد اشکارا راجبش حرف بزنم
چون حرف زدنش راحبش باعث میشه حس اینو داشته باشم که اینا واقعیه
من میتونم کنترلش کنم فقط این مدت یکم حالم خوش نبود
بعدشم جیسونگ اونقدری تاثیر رو زندگیم نداره

+وقتی که خودت با خودت صادق نیستی من دیگه چه حرفی دارم که بزنم؟
کوزه گر از کوزه شکسته اب میخوره
ب هر حال همیشه اینجا برات جا هست مینهو...




تصمیم گرفته بود که پیاده برگرده
تا بتونه ذهن اشفتشو سر و سامون بده
تو سرش یه اشوب بزرگی بر پا بود
صداها ولش نمیکرد
فکر اینکه بخواد تیمارستانشو به یکی دیگه بده براش سخت و تقریبا محال بود
_اقا میشه گلامو ازم بخری؟
با شنیدن صدای دختر کوچولویی که راهشو سد کرده بود از فکر و خیالش بیرون اومد و حواسشو بهش داد و گل های رز پژمرده تو دست هاش نگاه کرد
کمی خم شد تا هم قد دختر گل فروش بشه
+ولی همه گلات که پژمردس
_اقا شماهم قیافتون خیلی پژمرده و اخموعه ولی هنوزم خوشگلید
گلای منم پژمرده ان ولی هنوزم خوشگلن

از استدلال کیوت دخترک شیرین خندش گرفت و سرشو به نشونه تایید تکون داد
+اسمت چیه؟
_لارا
دست های کوچولوی لارارو تو دست هاش گرفت و بزرگترین لبخندشو زد
+به نظرت اگه این گلارو براش ببرم باهام اشتی میکنه؟
لارا به گل های پژمردش نگاه کرد و چهره ناراحتی به خودش گرفت
_فکر نکنم که خوشش بیاد ولی قول میدم که باهات اشتی کنه
مینهو لبخند دیگه ای زد و موهای طلایی دخترکو ناز کرد و از تو کیف پولش مقدار زیادی پول در اورد
+پس همشو ازت میخرم
_اوه اقا این پول خیلی زیادیه
+حرف زدن باهات باعث شد ذهنم اروم تر بشه و داری باعث میشی تا باهاش اشتی کنم
پس فکر کنم حتی این کمم هست
_خوشحالم که تونستم بهتون کمک کنم
مامان همیشه میگه وقتی بزرگ شدم میتونم به همه کمک کنم
چون قلب بزرگی دارم
شما هم قلب بزرگی دارید؟

+امیدوارم که قلب منم اندازه تو بزرگ باشه کوچولو
ولی یکیو میشناسم که قلب بزرگی داره و قلبشو به روی همه باز میکنه جز من
_شاید کار بدی کردید و اون داره تنبیهتون میکنه
منم وقتی کار بدی میکنم مامان تنبیهم میکنه و باهام حرف نمیزنه

+و الان میخوام کار بدمو جبران کنم.....
مراقب خودت باش لارا
امیدوارم بازم ببینمت فرشته کوچولو
_براتون ارزوی موفقیت میکنم و منم امیدوارم باز همو ببینیم
برای بار اخر موهای طلایی دخترک شیرینو ناز کرد و سمت مقصدش راه افتاد




گل های پژمردرو تو دستش گرفته بود و پشت در مورد نظرش ایستاده بود
بعد چند لحظه دودلی بلاخره در زد و با کارتش درو باز کرد
پسرکش تو کنج دیوار نشسته بود و سرشو طبق عادت بین زانو هاش گرفته بود
سمتش رفت و کنارش نشست
به ظرف غذای دست نخورده نگاهی انداخت و چهرش حاله ای از غم به خودش گرفت
+جیسونگی...
چرا غذاتو نخوردی؟
با غذاهم قهری؟
پسر کوچیکتر سرشو از بین زانو هاش بیرون اورد و به دیوار تکیه داد
_میل ندارم

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora