⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐈𝐗 ⌝

226 43 9
                                    


‌☆☆هایی گاایزز
این پارت اهنگ داره و حتما پیشنهاد میکنم گوش بدید تا فضای فیکو متوجه بشید
آهنگو تو چنل گذاشتیم :

@AllaboutSakunoXBluliatt
‌‌

با عصبانیت تو دفترش راه میرفت و نفساشو با شدت بیرون میداد
انگار جیسونگ اب شده بود رفته بود تو زمین
هیچ جا نبود و از دیشب گم شده بود
*نتونستیم پیداش کنیم، میخواید به پلیس اطلاع بدیم؟ شاید فرار کرده
+نه امکان نداره فرار کرده باشه، جنگلای اطرافو چک کنید
استرس بدی تو وجودش افتاده بود
دلش جوری برای بغل کردن پسر سنجابیش تنگ شده بود که قلبش انگار یه چیزیو گم کرده بود.....



‌‌
با نفس های گرمی که به گردنش میخورد چشماشو باز کرد و دستایی دید که دور کمرش حلقه شده بود
با فکر اینکه مینهو بغلش کرده لبخندی زد و خودشو بیشتر به سینش چسبوند
ولی با دیدن اتاقی که توش بود
فهمید این بغل مینهو نبود... مال جونگین بود
تو بغلش چرخید و با دیدن چشمای بازی که بهش نگاه میکردن ترسید
+حتما الان همه دارن دنبالت میگردن کوچولو
_بیدارت کردم؟
+نخوابیده بودم
_اوه... حتما خسته ای
پسر بزرگتر لبخندی زد و بیشتر موجود کیوتشو تو بغلش گرفت
+بهتره بری
از رو تخت بلند شد و پسر کوچیکترم بلند کرد
+بهشون درباره اینجا نگو ، بگو رفته بودی جنگلای اطراف اینجا و راهتو گم کردی
پسر کوچیکتر سری تکون داد و سمت در رفت و لحظه اخر با تردید برگشت
_اممم میشه.. بغلت کنم؟
پسر بزرگتر با لبخند سمتش رفت و محکم بغلش کرد
+مواظب خودت باش کوچولو..... بهتره تا یه مدت پیشم نیای چون قراره یه مدت زیر نظرت بگیرن
_ولی دلم برات تنگ میشه....
+منم
موهای پسر کوچیکترو بوسید و به رفتنش خیره شد
+کاش میدونستی قلب من فقط به این امید می‌تپه که تو هستی
کسی که میتونم نفساشو نفس بکشم....




+هییییی دستمو ول کن داره دردم میگیرههههه
....
با توعم گنده بکککک
.....


وقتی اون دوتا نگهبان گنده بک و اخمالو جلوی در دفتر مینهو وایستادن
ترس و استرس بدی تو وجودش افتاد...
چجوری باید بهش دروغ میگفت؟
اگه تنبیهش میکرد چی؟
+خب دیگه منو اوردید حالا ولم کنید
ولی اونا بهش هیچ توجهی نکردن و بعد از در زدن با زور داخل اتاق بردنش
*قربان ، پیداش کردیم
+ها؟ شما منو پیدا کردید؟
من خودم اومدمممم
دروغگو

چشم غره ای به اون دوتا کچل بی خاصیت رفت و سعی کرد دستاشو ازاد کنه
ولی با شکست خوردنش
با چشمای ملتمس به مرد عصبانی روبه روش نگاه کرد
+مینهو... میشه بگی دستامو ول کنن؟ .... داره دردم میگیره

قبل از این خیلی عصبی و کفری بود
ولی دست خودش نبود
با دیدن چشمای معصوم و صدای لرزون پسر کوچولوش قلبش پاره پاره میشد
تو داستانا همیشه زندانی عاشق زندان بانش میشد
ولی حالا....
این زندان بان بود که شیفته زندانی معصومش شده بود
با اشاره به نگهبانا گفت که از اتاق بیرون برن
جلو رفت و به پسری که داشت مچ دستاشو مالش میداد نگاه کرد
اخمشو دوباره به صورتش برگردوند، باید به جیسونگ میفهموند که ازش اعصبانی بود
_کجا بودی؟
تونست این پا و اون پا کردنشو ببینه
میدونست که قرار نیست حقیقتو بشنوه !
+رفته بودم تو جنگل و راهمو گم کردم
ابروشو بالا انداخت و دور پسرک چرخید
_فکر کنم نگهبانامو درست انتخاب نکردم که تونستی بدون اجازه بری نه؟!
پسر کوچیکتر چیزی نگفت و فقط با انگشت هاش بازی کرد
_جیسونگ بهتره بهم راستشو بگی!
با نشنیدن چیزی نورون هاش بیشتر بهم ریخت و داد بلندی زد

(((از اینجا میتونین آهنگ Us رو پلی کنین)))

_جیسونگ!
تونست لرزش بدن پسرو ببینه و خوشحال بود از تاثیرش
_خیلی باهات خوب رفتار کردم، خیلی بهت اسون گرفتم، خیلی ازادت گذاشتم، نمیخواستم اینجارو زندان خودت ببینی
خیلی تلاش کردم که بهت بد نگذره
نمیبینی اینارو؟
باید مثل بقیه باهات رفتار کنم؟
اره جیسونگ؟
تو اینو میخوای؟

شونه های لرزون پسر نشون از گریش میداد
+ن.. نه...
_پس چی؟!
اصلا تو این مدت رفتارای خودتو دیدی؟
خیلی کم همو میبینیم
انگار ازم فرار میکنی
انگار مثل یه مریضی میمونم برات
بهت گفتم که دوست دارم
گفتم که تلاش میکنم همه چیو درست کنم
در قبال تموم اینا فقط ازت یه چیزیو خواستم
اینکه بهم اعتماد کنی....
منه لعنتی حتی ازت نمیخوام که دوستم داشته باشی
میخوام که تو خوب باشی
میخوام خوشحال باشی
من اینارو میخوام جیسونگ
بعد از دوره درمانت اگه ببینی نمیخوای ببینیم قول میدم دیگه هیچوقت نبینیم...
ولی الان
این مخفی کاریات
این رفتارات
هیچیو پیش نمیبره
من نمیتونم تا اخرش دنبالت بدوم
نیاز دارم توهم یکم بایستی تا بهت برسم...
اشتباه از من بود
من روانشناستم
نباید از این جلوتر میرفتم
متاسفم .... از امروز همه چیز مثل همیشه میشه
تو مریضمی و من روانشناست

کتشو برداشت و از اتاق خارج شد و جیسونگیو که نتونسته بود حرفاشو هضم کنرو تنها گذاشت
رو زمین افتاد و محکم بهش مشت زد و جیغ زد

+وقتی حتی خودمو نمیشناسم و نمیدونم کیم ازم چه انتظاری دارییی
رو کف اتاق افتاده بود و گریه میکرد
کجای زندگیشو داشت اشتباه جلو میرفت که از زمین و زمان براش مشکل میریخت؟
بعضی موقع ها دونفر تو شرایط و زمانی قرار میگیرن که مجبورن از هم دوری کنن
قلب هاشون همو میخواد ولی روح هاشون نیاز به دوری داره
بعضی مواقع دو نفر بجای اینکه مرحم دردای هم باشن و تسلیش بدن
بدتر باعث اون زخم ها میشن
دوری بهترین گزینس
ولی وقتی دوباره برگشتن
وقتی این بدن هاشون بود که همو لمس کرد
قلب هاشون هم همو میشناسن؟


«جیسونگ : بگو چجوری تو این جهان باشم؟
بگو چجوری نفس بکشم و اسیب نبینم؟
بگو چجوری به بعضی چیزا ایمان بیارم؟
بگو چجوری؟
من به خودمون اعتقاد دارم..... »


«مینهو: دوستت داشتم با وجود اینکه به آغوش نکشیدمت و همیشه نمی‌بینمت، دوستت داشتم چون برات نوشتم و برات خوندم و بخاطرت خندیدم و بخاطر تو تغییر کردم.
دوستت داشتم در حالی که دور بودی.»
‌‌

‌‌

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora