+هی چطوری پسر؟
دستی به چشماش که به رنگ سرخ در اومده بود کشید و رو کاناپه نشست
_هیچی الکس فقط خیلی خسته ام...
+مشخصه!!
بلاخره داری میمیری ....
خنده خسته ای از لحن دوستش کرد و ساعدشو رو چشماش گذاشت
+حالا چیشد که اومدی خونه من؟
_نمیدونم...
فقط حوصله خونه خودمو نداشتم
الکس لیوان اب و مسکنو بهش داد و کنارش نشست
بعد از خوردن مسکن لیوانو رو میز گذاشت و کتشو دراورد
+اتفاقی افتاده؟
اه خسته ای کشید و سرشو به علامت نه تکون داد
_کاش یکم بزرگ شی مینهو و مغز احمقت کار کنه
ما چند سال همکار بودیم و دوستیم از قیافت متوجه حال گوهت میشم پس عشوه نیا و دردتو بنالخنده دیگه ای از لحن عصبانی دوستش کرد
_باشه بابا چرا گاز میگیری؟
فقط چشم غره ای نصیبش شد و تصمیم به حرف زدن گرفت
_مجبور شدم ولش کنم....
تا امروز نمیخواستم قبول کنم که دوستش دارم
فکر میکردم فقط یه کنجکاوی پزشکی به بیماریش دارم برای همین برام جذابه
ولی نشد...
نتونستم بیشتر از این خودمو توجیه کنم...
ولی تا اومدم پرواز کردنو امتحان کنم با مخ خوردم زمین...
تا اومدم دوست داشتنشو یاد بگیرم ، مردود شدم...
پس تصمیم گرفتم که ولش کنم ..
نمیخواستم، ولی اون لحظه بهترین تصمیم این بود
اون هیچجوره از من خوشش نمیاد
انگار با همه خوبه جز من ....
نمیدونم ولی اون لحظه حس این ادمارو داشتم که فقط بحاطر منفعتت ازت استفاده میکنن و وقتی کارشون باهات تموم بشه مثل یه اشغال بی ارزش ولت میکنن...
قطره اشک سمجی از چشماش ریخت و این از چشم پسر کناریش دور نموند
+هی مرد گنده ، هنوزم گریه میکنی؟
با این حرفش انگار بیشتر غده اشک مینهورو تحریک کرد و باعث ریختن اشکاش شد
میتونست درکش کنه
میتونست تمام عواطفشو بفهمه...
یادشه وقتی دانشجو بود عاشق دختر سال بالاییش شده بود
ولی بخاطر تفاوت رشته هاشون بعد از تموم شدن دانشگاهش نتونستن دیگه همو ببینن
تا اینکه تو یه ماموریت همو دیدن...
ولی کاش این اتفاق نمیفتاد...
کاش هیچوقت همو نمیدیدن...
خلبان جنگی ماریا و افسری که گذاشته بود خلبانش تو اسمون قلبش با بیرحمی پرواز کنه...
اخرای ماموریتشون بود
تقریبا دشمنو شکست داده بودن و قرار بود فرداش با هلکوپتری که ماریا خلبانش بود برگردن
وقتی هلکوپتر پر شده بود تصمیم گرفت خودشو و چند نفر دیگه بمونن و منتظر هلکوپتر بعدی بمونن
بعد از اینکه با هلیکوپتر بعدش به سازمان برگشتن
از همه خبر ماریارو میگرفت
تمام قدرتشو جمع کرده بود تا بهش اعتراف کنه
ولی تنها خبری که شنید منفجر شدن هلکوپتر و مردن تمام سرنشینانش بود.....
دقیقا همونجا بود که سوختن قلبشو حس کرده بودبود و الان با تمام وجود میتونست دوست احمقشو که گرفتار دام عشق شدرو درک کنه
+هیچوقت فکرشو نمیکردم به دوست تراپیستم همچین حرفاییو بزنم
ولی انگار لازمه که یکی برات تکرارش کنه
نمیخوام هیچ دخالتی تو تصمیماتت کنم
میدونی که هرکاری کنی من بازم تو تیم تو ام
ولی تنها چیزی که میتونم با اطمینان کامل بهت بگم اینه که
5 سال بعد بابت كارهايی كه نكردی بيشتر افسوس میخوری تا بابت كارهايی كه كردی
روحيه تسليم پذيری رو كنار بزار و از حاشيه امنيت بيرون بیا ....
بعضی موقع ها سرنوشت جوری زندگیو برات رقم میزنه که
حسرت یه دیدار تا اخر عمرت تو قلبت میمونه
حسرت بغل کردن
حسرت حرف زدن
و خیلی چیزای دیگه
غرور تنها چیزیه که باعث تمام این حسرت هاس...
پس بیا غرورو بزاریم کنار
ادمای با ارزشیو که برامون موندنو محکم تر بغل کنیم
راحت تر بهشون ابراز علاقه کنیم و بیشتر باعث لبخند هاشون بشیم
زندگی اونقدری بی رحم هست که ما نخوایم چند برابرش کنیم ....
.
.
.
.
تو دفترش نشسته بود و به حرف های الکس فکر میکرد...
اولین باری بود که اینجوری تمام ذهنش درگیر شده بود و نمیتونست براش راه حلی پیدا کنه
مانیتورشو روشن کرد و داخل دوربین اتاق پسر سنجابیش رفت
طبق انتظارش پسرش تو کنج اتاق نشسته بود و داشت کتاب میخوند
این عادتش زیادی برای قلب عاشقش قشنگ بود
شدیدن دلش میخواست به اتاقش بره و محکم پسرشو بغل کنه جوری که تمام استخوناش بشکنه
ولی انگار همش یه چیزی بود که مانعش میشد
یه حسی مثل غم
و شاید یکمم دلخوری
با کلافگی از رو صندلی بلند شد و سمت تراس دفترش رفت
نسیم خنکی که میوزید و لای موهای قهوه ایش میرفت بهش حس خوبی میداد
انگار تمام درگیریای ذهنیش برای چند ثانیه دست از سرش برداشته بودن و اجازه نفس کشیدن بهش داده بودن...
+ حس میکنم توخالیم و مدام به این مسئله فکر میکنم، به خلا درونم
به خودم میگم اگه میتونستم به اعماق بدنم نفوذ کنم، قلب و سرم را بشکافم و داخلشو ببینم، احتمالا چیزی نمیدیدم
هیچچیز.....
جز باد، بیابون و زمین یخ زدهای که توش هیچ جنب و جوشی نیست....
.
.
.
ساعت از 2 گذشته بود و پسرش بلاخره خوابیده بود...
چی باعث شده بود تا پسرش تا این ساعت بیدار بمونه؟
کتشو برداشت و سمت اتاق مورد نظرش راه افتاد
تیمارستان تو یه سکوت عمیقی فرو رفته بود که باعث مور مور شدن بدن هرکسی میشد
وقتی به اتاق رسید کارتشو رو قفل کنارش گذاشت و درو باز کرد
بخاطر وجود گل های اطراف اتاق، اتاق بوی خوبی از گل های شب بو و نرگس گرفته بود
کتشو رو تک صندلی تو اتاق گذاشت و سمت تخت رفت و پتورو رو تن پسرک مرتب کرد
چجوری تونسته بود تحمل کنه و اون حرفارو به پسرک معصومش بزنه؟
برای لحظه ای از خودش متنفر شد
موهای نرمشو نوازش کرد و بوسه رو چشم های بستش گذاشت
+عشقی نسبت بهت پیدا کردم که داره منو میکشه
داره تو اتیش خودش میسوزونتم
و من از این سوختن متنفرم...
کاش میشد اتیش این عشقو خاموش کنی و گرمای وجود خودتو جایگزینش کنی....
اخرین بوسشو کنار لب های خشک و بی رنگ پسرم گذاشت و از اتاق بیرون رفت....
«مینهو :هر وقت ابر و ستارهای دیدم
و هروقت شعری شنیدم
و عاشقانه به دنیا اندیشیدم
آرزو کردم که با من باشی.... »
«جیسونگ: احتياج دارم دقيقههای متوالی بوسيده شم، توی آغوشی فشرده شم، بیدليل اسم صدا كنم و جانم بشنوم، فاصلهی بين انگشتام با انگشت هایی پر شه، چشم ببندم و پلک هام بوسيده شن، روی پاهايی بشينم و سرم روی شونه ای باشه،دستی به پشتم كشيده شه و تاب موهام نوازش شن
احتياج دارم بدون نفس بوسيده شم»
YOU ARE READING
𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]
Romanceوقتی دیدم که مثل ستاره ها درخشانی دیگه نتونستم بهت نگاه نکنم و فقط بیشتر و بیشتر غرقت شدم .... بهت نزدیکتر شدم و وارد دنیات شدم اونم مثل خودت میدرخشید ، من ستاره ای بودم که نورشو از دست داده بود و همرنگ سیاهی شب شده بود و تو، درخشان تر از هر ستاره ا...