⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐈𝐈 ⌝

369 67 27
                                    


‌• انچه گذشت •
همه چی با پیدا شدن پسرکی که نصف عمرشو داخل یه اتاق زندانی شده بود شروع شد
ارباب!
همه چیزی که اون داشت
درد!
کار های روزمره و جزوه عادت هاش بود
خون و زخم!
بدنش بهشون نیاز داشت
زندگی بدون ارباب چطوریه؟
پر از ترس، کابوس، حمله های عصبی ، توهم
ولی یک روز بلاخره بارون بند اومد و رنگین کمون خودشو نشون داد
یک حامی؟ فرشته نجات؟ یا روانشناسی که دلباخته بیمارش شده بود؟
بیماری که خیلی وقت بود روحشو ، جسمشو به اربابش فروخته بود و با مرگ اون روح و جسمشم مرده بود...
رنگین کمون شانس نشون دادن خودشو داشت؟

‌‌

×مینهو .... دنبالم بیا
دنبال الکس رفت و تونست جسم برهنه جیسونگ رو که درحال لرزیدن بود ببینه
سریع سمتش رفت و کت بلندشو در اورد رو جسم رنگ پریدش انداخت
+همه برید بیرون.. لطفا!
پلیس ها با اشاره الکس بیرون رفتن و مشغول بازرسی حیاط و بقیه قسمت ها شدن
+جیسونگی سردت میشه باید لباس بپوشی
_ار... ارباب گفت.. سرما خوبه... سرما باعث میشه بدنت بی حس بشه و بخوای برای یدونه ملافه التماس کنی... التماس کردن یعنی ناتوان بودن برای بدست اوردن چیزی... ارباب گفت من بی ارزشم... من ضعیفم.. من باید التماس کنم... پسرای خوب التماس میکنن...
‌‌
بلند شد و رو زانو هاش نشست و سرشو پایین انداخت و دستشو رو زانو هاش گذاشت
_التماست میکنم اربابو برام بیار.... ارباب باید ببینه که من هنوز پسر خوبیم... من پسر.. خوبیم... اگه بفهمه برمیگرده پیشم نه؟ دیگه ترکم نمیکنه نه؟ارب.. ارباب من...
‌‌
ناخوناش تو پوست زانوش فرو رفته بود و انگشتاشو خونی کرده بود
خونی.... قرمز... رنگی که بدن پسر همیشه پذیراش بود
مثل همیشه سد دفاعیش دربرابر اشک های مزاحمش شکسته بود و بعد از اون این سیاهی بود که به زانو درش اورد....
همه جا سفید بود...
سرگردون بودم...
فقط درحال چرخیدن بودم...

«+جیسونگی به نظرت اگه بزرگ شم خوشگل میشم؟
_همین الانم خوشگلی
+ولی پسرای مدرسمون میگن شبیه بچه دهاتیام »

سرمو محکم با دستام گرفته بودم
این صداها.....
ولم کنید..

«_مامانی کی برمیگرده؟ من دلم کلوچه میخواد
+چندبار دیگه بگم مامانی دیگه هیچوقت برنمیگرده اون مرده! »
من دیگه کلوچه ندارم...

«+چندمین بارته که داری میخونیش؟
با حس فرو رفتن تو اغوشش چشمامچ از لذت بستم و لبخند زدم
_اومم نمیدونم، فقط میدونم نمیتونم ازش سیر شم این کتابو تو بهم دادی شاید بخاطر همینه که همیشه برام تازس
+چه بلبل زبون شدی تو »

این... صدای مینهو بود؟ ...
میخوام برم پیشش...

«+بهت گفته بودم به جز ساک زدن به درد هیچکاری نمیخوری؟
_بله .. ارباب
+اوه واقعا؟ پس چرا همینم درست انجام نمیدی؟ »

ارباب...

«گاهی فکر میکنم بالاخره آشپز شدم یه جای دور از همه دنیا یه رستوران رنگارنگ نقلی دارم که همیشه بوی وانیل میده، موهامو کوتاه کردم و الان دیگه بلند نیستن حیف شد نه؟!جای انگشتای تو بینشون خالیه...
همونطور که همیشه میخواستم دستام پر نقش و نگاره الان دیگه اون خط های قرمز مشخص نیستن الان زیباتر شدم؟
صبح ها بیدار میشم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم و منتظرم تا برگردی چون تو مزاحم همیشگیِ مورد علاقه هر صبح منی و من به خودم یادآوری میکنم که حالا مسیر زندگی ما ازهم جدا شده اوه راستی میدونستی منو تو باهم زندگی کردیم،و پیر شدیم، بدون اینکه خودت بدونی؟
به این دیوونگی میخندم و صبر میکنم باز بیای تا برای صبحانه رسپی جدیدی که روز قبل کشف کردم برات بیارم و به روی خودم نیارم که میشناسمت و خیلی بی حواس از کنارت رد بشم و تو هم با لباس های کلاسیکت که طیف های مختلف قهوه ایو نمایش میده خیلی خوب با فضای چوبی رستوران مچ شدی نگام میکنی، منم عطر یاس مورد علاقمو میزنم و مثل هر صبح لبخند میزنم و ازت میپرسم,خوش اومدید چی میل دارید و تو نگام میکنی و من بازم لبخند میزنم و به شایعات جدیدی که راجب تو نامزد جدیدت پخش شده فکر میکنم
پس اون رویا باهم زندگی کردنمون چیشد؟
تو مثل همیشه جواب میدی،لطفا یه چیز سبک همراهِ قهوه و من میخندم و میگم حتما الان میارم و بعد برمیگردم و برات صبحانه آماده میکنم اونو روی میز میزارم و با دیدن حلقه زیبای توی دستت لبخند میزنم و نگاهمو به چشمات میدوزم و تو تعجب میکنی چون من باید مثل همیشه میرفتم اما من برعکس هر روز لبخند مهربون تری میزنم و پیشونیتو میبوسم و با تمام وجودم بهت تبریک میگم :تبریک میگم....
اخرین بوسه؟
اوه شایدم اولیش بود...
میرم تو آشپز خونه و تا شب به رستوران وانیلیم میرسم فردا که مثل هر صبح بیای دیگه رستوران بستست و دیگ خبری از موش سرآشپز نیست چون شهرُ به مقصد یه سفر بلند ترک کرده تا بتونه بی نهایتُ کشف کنه و همیشه حلقه ساده استیلی به دور گردنشه.»

𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Where stories live. Discover now