🏅2012Catastrophe 🥋

72 22 1
                                    

Chapter : 11

«فاجعه 2012»

در خونه رو باز کرد و کیفش رو تو کمدی که مخصوص کیف و کفش ها بود قرار داد. کفش هاش رو از پاش جدا کرد و یک راست به سمت دستشویی رفت.

به چهره ای که در اینه میدید خیره شد. میشناختش... خودش بود با این حال که غم تمام صورتش رو گرفته بود و همه عضلاتش رو به پایین متمایل کرده بود. چشم های درشتش کاملا با غصه یکی شده بودند. سفیدی چشم هاش که بیشتر از حد نرمال با قرمزی مخلوط شده بود، نمادی از اعصاب بهم ریخته اش توی وقت های تنهاییش بود.

چه بلایی سر لبخند های نا محسوسش که به خودش جلوی اینه میزد اومده بود؟! حالا حتی حس میکرد دیگه حتی خودش نیست که اینجا جلوی اینه ایستاده. زمانی رو به خاطر میورد که با لباس های ورزشی، مرتب در حال دویدن بود، یا روی تاتمی های قرمز و ابی سالن تکواندو در حال تمرین بود یا مقابل کیسه بوکسی که همیشه از شدت ضربه های پاش به شدت بعقب جلو میشد، ایستاده بود.

مطمئن نبود چیزی از چانیول قبلی باقی مونده باشه. همه چیز رنگ و بوی تلخی گرفته بود. هیچ چیز دیگه بهش حس نشاط نمیداد. شرایطش شبیه وقتی بود که جنگ شده بود و برف میبارید و اون با وجود همه اون سرما که استخوان هاش رو پودر میکرد و صدا های گوش خراشی که روح و مغزش رو خراش میدادند بی هدف روی خرابی ها راه میرفت و هنوز زنده بود.

جایی برای رفتن نداشت... جایی که بهش پناه ببره و خودش رو اروم کنه... احساسش شبیه بازمانده ای بود که با وجود از دست دادن خانواده و سرپناهشون، حالا اواره و تنها بدون دلیلی برای ادامه دادن هنوز توی شهر ویران شده ای که روزی وطنش محسوب میشد، مونده بود.

تا دیروز کسی بود که میخواست جلوی همه جهان بایسته و حالا حتی انرژی ایستادن جلوی خودش رو هم نداشت.

جرقه های امید و عشق رو سال ها پیش از دست داده بود و حالا حس رها شدگی و بیچارگی داشت.

شاید چانیولی که الان جلوی اینه ایستاده بود و از همیشه اسیب پذیر تر بود رو تا به حالی کسی ندیده بود ولی حقیقت این بود که پسر پر از انگیزه و رویای دیروز کاملا فرو ریخته بود و چیزی به جز یه ویرانی محض ازش باقی نمونده بود...

شیر اب رو باز کرد و رسما آب رو به صورتش کوبید و اجازه بیشتر فکر کردن به خودش نداد.

وقتی از سرویس بهداشتی گوشه ورودی، بیرون اومد به طرف اشپزخونه قدم برداشت. درب یخچال رو باز کرد و به میان وعده ها و مدلی که طبق عادت گذشته اش هنوز هم برای یه چانیول ورزشکار بسته بندی شده بودند نگاه کرد و یکی از بسته ها رو برداشت.

درست بود که دیگه نمیتونست حرفه ای ورزشش رو ادامه بده ولی علاقه ای هم به حذف همه چیز از زندگیش نداشت. همین ها هر روز صبح و شب بهش یاداوری میکردند که زمانی زندگی شاد و زنده ای رو تجربه میکرده و حداقل فعلا راضی کننده به نظر میرسید.

🥇𝑄𝑢𝑎𝑖𝑒𝑡𝑒𝑟 𝐼𝑠 𝐿𝑜𝑢𝑑𝑒𝑟 🥋Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon