🏅 Another half's eye contact 🥋

61 18 15
                                    

Chapter : 12

«برخورد نگاه نیمه های گمشده»

سهون حتی نمیدونست باید چیکار کنه و فقط با مردمک های لرزون و سردرگمش داشت سعی میکرد که از بکهیون کمک بخواد و بکهیون رو حتی گیج تر کرد چون اصلا باور کردنی نبود که اوه سهون اونی باشه که الان دچار ترامای بعد از بوسه شده باشه.

و چند دقیقه بعد کسی که محکم به عقب هول داده شد لوهان بخت برگشته ای بود که از همه جا بی خبر با گنگی تمام به سهون خیره شد.

قفسه سینه اش به شدت بالا پایین میشد و هر ثانیه حرکت لب های دیگه ای که بعد از بیست و چندین سال لب های باکره اش رو لمس کرده بودند، توی ذهنش تکرار میشد و اون به معنای واقعی کلمه احساس عجیبی داشت.

شبیه کویری بود که بهش بارون خورده بود یا پوست خشکی زده ای که بهش کرم مرطوب کننده زده بودند... نمیدونست چه اتفاقی داره براش میوفته...

هیجان زده بود ولی به خودش این حق رو نمیداد... لوهان که اونی که باید نبود... بود؟ حسی شبیه خواستن و نخواستن تک تک سلول هاش رو احاطه کرده بود و سهون فقط 3 ثانیه تا رد دادن کامل فاصله داشت!

ذهنش واضحا دستور میداد که اشتباهه ولی تپش های قلبش... تپش های قلبش چیز دیگه ای میگفتند و ازش حتی حق اعتراض رو هم میگرفتند.

لرزش بدنش رو حس میکرد. پنیک کرده بود یا چیزی شبیه خواستن توی وجودش بیدار شده بود؟! هیچ ایده ای نداشت...

مردمک های گیج لرزون هردوشون روی هم قفل کرده بود و بکهیون در همین بین، با ابروهای بالا رفته، ترجیح داد فقط کیسه کمپرس یخ توی دستش رو روی میز بذاره و برای اوردن کمی اب برای اروم کردن دو پسر روبروش به اشپزخونه بره. تا شاید تنها گذاشتنشون برای اینکه به خودشون بیان کمکشون کنه.

لوهان به شدت به زمین برخورد کرده بود و حالا که کمی از بُهتش کم شده بود و عقلش داشت سرجاش بر میگشت کمی درد رو توی ناحیه ارنجش که محکم به زمین خورده بود و تیر میکشید رو حس می کرد.

دستش رو بالا اورد تا چک کنه ببینه دقیقا چه بلایی سرش اورده ولی با دادی که پسر مقابلش سرش کشید از جاش پرید و به زمین میخکوب شد.

-حتی اینو هم نمیدونی؟؟؟ نمیدونی وقتی پرت میشی باید کف دست هات رو ستون بدنت کنی؟ اینو هم نمیدونی؟!

لوهان فقط خیره شده بود و زبونش به گفتن هیچی نمی چرخید! نمیدونست چه اتفاقی افتاده و سهونی که تا دو دقیقه پیش شبیه کسی بود:" که میخوام امشب رو تو تختت بگذرونم بیبی" انقدر رفتارش عوض شده بود.

گیج شده بود و با اخرین درجه ای که احتمالا قادر به تعجب کردن بود به سهون زل زده بود. در حال حاضر این تنها کاری بود که از دستش بر میومد...

🥇𝑄𝑢𝑎𝑖𝑒𝑡𝑒𝑟 𝐼𝑠 𝐿𝑜𝑢𝑑𝑒𝑟 🥋Where stories live. Discover now