نگاه کلافهای به سرتاسر خونه انداخت. کفپوشهای پوسیده خیس بودن و بویِ نم زیر دماغش میپیچید و باعث میشد بخواد عق بزنه. دستمال سفیدی که گوشهش پروانه طلایی گلدوزی شده بود رو جلوی دماغش گرفت و زیر لب زمزمه کرد: "شاید بهتر بود توی یه موقعیت مناسب سر میزدم." و با پشیمونی به دو کارگر که درحال درآوردن کفپوشهای قسمتی از اتاق نشیمن بودن، نگاه کرد. باب گفته بود که جک میلر دنبال چند کارگر برای تعمیرات میگرده. فکر میکرد چند مسئله جزئی و کوچیکه. اما حالا با ترکیدن لولهی آب و از بین رفتن کفپوشها، زمان زیادی صرف تعمیر میشه. دلش برای خانواده میلر سوخت هنوز ده روز از مستقر شدنشون در اینجا نمیگذره که این مشکل بزرگ براشون بهوجود اومده.- آنجلای عزیز، متاسفم که تنهات گذاشتم.
دستمال رو از جلوی دهنش برداشت. "اشکال نداره. فکر کنم توی وضعیت بدی اومدم، شما_"
با لبخند حرفش رو قطع کرد. "اوه این مهربونیت رو میرسونه." به ظرف شیرینی شیشهای اشاره کرد و حرفش رو ادامه داد: "باز هم خودت رو توی زحمت انداختی."
- زحمتی نیست. شیرینی مورد علاقهی هریِ، براش درست کردم با خودم گفتم حالا که در حال تعمیرات خونهاین با چای یا لیموناد بخورین تا خستگیتون رو کمتر کنه. فکر نمیکردم اینقدر مشکل بزرگی باشه.
کلوئی که انگار تازه دردش رو به یاد آورده، با بیچارگی به اطراف نگاه کرد. "دیروز لوله ترکید."
- بدشانسیه بزرگیه.
- درسته. هیچوقت هفتهی اول زندگی تو یه جایِ جدید رو اینطور تصور نمیکردم.
آنجلا ظرف شیشهای رو روی میز نهارخوری گذاشت و دستِ کلوئی رو توی دستش فشرد. لبخند مهربونی زد و برای دلگرمی دادن به کلوئی گفت: "نگران نباش همهچیز درست میشه."
کلوئی با خستگی نفسش رو بیرون فرستاد. "امیدوارم."
- این خونهی آقای هافمن بود، قبل از اینکه به آقای فریدریش بفروشتش. همسرش مریض شد و مجبور شد برای هزینهی معالجه و درمانش اینجا رو بفروشه و به لندن بره. باربارا زن خونگرم و خوشمشربی بود، متاسفانه چند ماه پیش نتونست دووم بیاره و فوت کرد. این خونه قرار بود بازسازی بشه اما آقای فریدریش بدشانسی آورد و مجبور شد تمام پولش رو برای بدهی قمار پسرش بده."
- پس این خونه پیشینهی آنچنان خوبی نداره.
سریع جواب داد: "متاسفم نمیخواستم نگرانی و اضطرابت رو بیشتر کنم. توی وضعیت فعلی تو به دلگرمی نیاز داری."
YOU ARE READING
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.