𝘱𝘢𝘳𝘵 12

43 6 9
                                    


به رادیویِ روبه‌روم خیره بودم اما افکارم جایی در میانِ لمس‌ها و بوسه‌هایِ عمیقی گیره افتاده بود. طبقِ روال این دو روزِ گذشته با خودم گفتم: "من چیکار کردم!" ترس شدیدی رو احساس می‌کردم اما نمی‌دونستم این حس از بوسیدن لویی نشات می‌گیره یا دلیل دیگه‌ای پشتش نهفته بود. وقتی به این فکر می‌کنم که بابا و مامان ممکنه بفهمن خون توی رگ‌هام یخ می‌زنه، مطمئنم ازم متنفر می‌شن. با این فکر ترس بیش‌تری توی قلبم نشست. دردهای کهنه‌ای که سال‌ها در قلبم پنهان کرده بودم، با موجِ عظیمی از افکارِ غیرقابل کنترل در وجودم سرازیر شدن و تصویر پسربچه‌ی هشت ساله‌ای، با چشم‌های غمگین رو برام تداعی کردن. نمی‌خواستم افکار و خاطراتی که سال‌ها در تاریک‌ترین قسمت ذهنم دفن کرده بودم رو نبش قبر کنم. من برای یادآوری و کنار اومدن باهاشون خیلی ضعیف بودم. مثل همیشه فرار کردم تا بارِ دیگه دست‌های قدرتمندی که من رو زیر آب نگه می‌داشتن رو احساس نکنم.

این مدت یک چیز عجیب رو فهمیده بودم، وقتی لویی کنارم بود صداش رو بلندتر از صدایِ درونم می‌شنیدم و از همه‌ بایدها و نبایدها آزاد می‌شدم اما... اما همین که دستم رو رها می‌کرد، دوباره به دره‌ای از خاطرات شومِ گذشته سقوط می‌کردم. من برای لمسِ دوباره‌ی لویی باید از همه‌ این سال‌ها می‌گذشتم؛ چیزی که از اتفاق‌های محال بود، پس چطور به طرفش دست دراز می‌کردم درحالی‌که نمی‌تونستم به سمتش قدمی بردارم؟! خاطره‌ی دو شب قبل در سرم تداعی شد، زمانی که همه‌ صداها خاموش شد و قلبم تصمیم به پریدن گرفت؛ اره من با بوسیدنِ لب‌هاش پریدم، روی موج‌ها سوار شدم، درصورتی‌که نمی‌دونستم این احساسات قرارِ من رو به کجا ببره. صدایِ خش‌داری که از رادیو بلند شد، باعث شد از جا بپرم. بیش‌تر که دقت کردم فهمیدم آهنگِ مورد علاقه‌ آنجلا در حال پخش شدنه، هر چقدر فکر کردم اسم خواننده‌ش رو به یاد نیاوردم. رادیو یدفعه درست شد و صدایِ خواننده رو واضح شنیدم.

Now I just wanna stay here, fall into midnight
Want nobody else now, only you, feel right
Time enjoyed wasted's not wasted time
So stay 'til the morning, stay for a while
I just wanna lay here and fall into midnight
And fall right into you

نیمه‌شب! دوباره به درون افکارم کشیده شدم. آنجلا همیشه می‌گه: "وقتی با خودت می‌گی دیگه بهش فکر نمی‌کنم اما اون باز هم از بینِ افکارت راهی برای خودش پیدا می‌کنه، اون زمانه که کار از کار گذشته." از خودم پرسیدم: "کار از کار من گذشته یا نه؟" جوابش رو خیلی وقته که می‌دونم. همون‌طور که محوِ آهنگی که از رادیو پخش می‌شد بودم، نگاهم به سمت تلفن کشیده شد. این کاملا درست بود که من از روبه‌رو شدن با لویی فرار می‌کردم، فردایِ اون شبی که همدیگه رو بوسیدیم همراه بابا به کلیسا و بعد برای سرکشی به زمین‌های کشاورزی -که به بابا و عمو رسیده بود- رفتم و بهونه‌ دیروز هم کمک کردن به آنجلا برای گردگیری و تمیز کردن خونه‌ی پدرش که دیگه کسی اون‌جا زندگی نمی‌کرد بود.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora