𝘱𝘢𝘳𝘵 23

37 7 7
                                    


الان که با مامان، بابا و آنا سر میز نشستیم و مشغول خوردن عصرانه و صحبت از آینده‌ایم، دارم به این فکر می‌کنم که یک فصل از آشناییم با لویی می‌گذره؛ یک فصل که اتفاقات زیادی رو با خودش به همراه داشت؛ یک روزِ تابستونی کنار دریاچه‌ای که انعکاس غروب خورشید روی آب‌هاش می‌رقصید، دیدمش، به سمتم چرخید و با نگاه عمیقش قلبم رو لمس کرد. هربار دیدنش من رو می‌ترسوند، الان دلیلش رو به خوبی می‌فهمم؛ با نگاه به چشم‌هام واقعیتم رو برملا می‌کرد و این برای کسی که مدت زیادی فرار کرده بود ترسناک بنظر می‌رسید. چشم‌هاش آینه نبود اما من به وضوح خودِ واقعیم رو درونشون دیدم و بعد ایستادم و دیگه فرار نکردم. فصل تابستون تموم شد و فصل خداحافظی برگ‌ها با جایی که از اون‌جا روییده‌ان اومده، بعد هم ملافه‌ای سفید روی زمین کشیده می‌شه و سپس بهار دیگه‌ای از راه می‌رسه. چند ماه قبل رو به خاطر آوردم زمانی‌که بهار در یک بعدازظهر تابستونی سروکله‌ش پیدا شد. عطرِ اون روز هنوز از روی قلبم پاک نشده. لویی بهار منه، پسری که بین دست‌هاش طعم پرواز و آزاد بودن رو تجربه کردم.

دوباره حالِ امروزش به یادم اومد، آه آرومی کشیدم. الان باید کنارش می‌بودم و ازش مراقبت می‌کردم نه که این‌جا بشینم و کیک بخورم! از دو روز پیش که با لباس نامناسب زیر بارونِ شدید به خونه برگشت سرما خورد‌. اما امروز در مقایسه با دیروز سرماخوردگیش بدتر شده بود. پسره‌ی لجباز! اگه تو شرایط دیگه‌ای بودیم حتما سرزنشش می‌کردم. ولی وقتی با چشم‌های تب‌دار و معصوم نگاهم می‌کنه فقط می‌تونم فکر در آغوش گرفتنش رو داشته باشم. اگه بابا از وقتی از مدرسه برگشتم تعمیر کردن صندلی و بقیه وسایل خراب خونه رو به عهده‌م نمیذاشت، الان روی این صندلی به خودخوری مشغول نبودم. اگه تبش شدیدتر شده باشه چی؟ کی براش سوپ درست می‌کنه و دستمال خیس روی پیشونیش می‌ذاره؟ اسمی توی ذهنم نقش بست که پوزخندم رو به همراه داشت، "مادرش؛ کلوئی." زنی که به‌جای آغوش گرمش، پشتش همیشه به لویی بوده. غمی که از سرنوشت لویی نشأت می‌گرفت قلبم رو فشرد. دستی روی زانوم نشست. سرم رو بلند کردم و با چشم‌های متعجب آنا روبه‌رو شدم. با ابرو به جایی‌که آنجلا نشسته بود اشاره کرد.

حرفی که من بارِ اول نشنیدم رو برای دومین‌بار تکرار کرد. "فقط یه تیکه کوچیک خوردی، همون‌طور که دوست داری درستش کردم، نکنه بد شده؟"

همیشه حواسش به غذا خوردن و کوچیک‌ترین حرکات و کارهای من بود. کاش یکم از توجه مامان به من رو، کلوئی به لویی داشت. نگاه‌هاش رو وقتی که آنجلا به من محبت می‌کرد به خاطر دارم؛ نگاه‌هایی که حسرتی چندین ساله و عمیق درونشون دفن شده بود.

سرم رو به دو طرف تکون دادم. "نه مثل همیشه خوشمزه‌ست، فقط الان میل ندارم، می‌شه برام نگه‌داری بعداً بخورم؟"

- حتماً عزیزم.

بابا دوباره بحثش با آنا رو از سر گرفت. "معلمی واقعاً شغل خوبیه؛ می‌تونی وقتی ازدواج کردی هم سرکار بری و هم به وظایفت در قبال شوهر و شاید بچه‌ت برسی." جرعه‌ای از قهوه‌ش خورد و با نگاهی که همیشه عذابم می‌داد به من نگاه کرد. "شاید هری‌ام از تو یاد گرفت و فهمید چی براش بهتره!"

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیWhere stories live. Discover now