𝘱𝘢𝘳𝘵 8

49 10 14
                                    


"دایره‌ای که من در مرکزش قرار داشتم شکسته‌ بود و آن‌ها مثل قضات به ردیف نشسته بودند. از آن‌ لحظه فهمیدم که در من چیزی درخور داوری بوده‌ است، فهمیدم که در آن‌ها نیز استعداد مقاومت‌پذیری برای داوری کردن وجود دارد. بلی، آن‌ها آن‌جا بودند، اما می‌خندیدند. یا بهتر بگویم: به نظرم می‌رسید که به هر کس برمی‌خورم با لبخند پنهانی به من می‌نگرد."

هنوز صفحه‌ بعدی رو شروع نکرده بودم که در اتاقم زده شد و حواسم رو پرت کرد. گلوم رو صاف کردم و با صدایِ رسایی گفتم: "بیا داخل."

دستِ شخصی از در رد شد که متعلق به آنجلا نبود، پوستِ سبزه‌ای داشت. لبخند زدم و به حرکات دستش که سعی داشت بامزه بنظر برسه نگاه کردم. "مسخره‌ترین چیزی بود که تا حالا دیدم جوانا!"

یدفعه به داخل اتاق پرید که باعث به هوا رفتن موهایِ مجعد سیاه‌ش شد. انگار نه انگار که یک زنه بزرگه! دست‌هاش رو باز کرد و به سمتم اومد. "اوه این‌جا باز ینفر خودش رو ناکار کرده. دلم برات تنگ شده بود عزیزِدلم." عطرِ تندش تو دماغم پیچید و باعث شد عطسه ریزی بزنم. اخم ساختگی کرد و کمی خودش رو عقب کشید. "هی با لباسِ جدیدم آبِ دماغت رو پاک نکن!"

کتابی که بینمون باز مونده بود رو کنار گذاشتم. لبخندی که خوشحالیم رو نشون می‌داد روی لب‌هام نشست. "اون‌قدر محکم بغلم کردی، که همه‌‌ی عطری که به لباست زده بودی رفت توی دماغم. در ضمن منم دلم برات تنگ شده بود."

روی تخت دراز کشید. "آنجلا گفت امروز صبح از روی پله‌های آخر افتادی. شانس آوردی یه پیچ‌خوردگی ساده‌ست، وگرنه تا آخر تابستون مجبورت می‌کرد روی تخت بمونی."

صورتم رو با بیچارگی جمع کردم و ناله‌وار زمزمه کردم: "اوه جوانا خواهش می‌کنم به دادِ منِ درمونده برس، بهم گفت باید یک هفته استراحت کنم و از تخت بیرون نیام! امیدوارم تو باعثِ حواس‌پرتیش بشی وگرنه به این‌جا زنجیرم می‌کنه. درک نمی‌کنم چرا همه‌چیز رو این‌قدر بزرگ می‌کنه."

نیم‌خیز شد و محکم گونه‌م رو بوسید. "چون دوستت داره، مادرها گاهی بدون منطق عمل می‌کنن، منم این‌جوری بودم." جمله‌ی آخرش رو غمگین ادا کرد.

جوانا دختربچه‌ش رو زمانی که تنها ده سالش بود از دست داد. این اتفاق غم‌انگیز تأثیر زیادی روی زندگی متأهلیش گذاشت. از وقتی که به یاد میارم جوانا هفته‌ها در مزرعه‌ی پدرش که چند مایل با این‌جا فاصله داره می‌مونه و پایپر -همسرش- هم به بهانه‌ شکار به کلبه‌ی جنگلیش می‌ره. ایمی طنابی بود که اونا رو به همدیگه متصل می‌کرد و حالا چند سالی می‌شد که اون طناب پاره شده‌ بود. جوانا بهترین دوستِ مامان و همسایه‌ دیوار به دیوارمون بود و حکم خاله‌ی نداشته‌م رو داشت. کاش زندگی این‌قدر باهاش بد تا نمی‌کرد یا حداقل یه بچه‌ی دیگه بهش می‌داد.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin