دستمال چهارخونه سفید، آبی رو روی سطح چوبی میزِ روبهروی مبلمان کشید و گردوغبار روش رو تمیز کرد. "داری چه کتابی میخونی؟"هری با شنیدن صدای آنجلا چشمهاش رو از نوشتههای کتاب گرفت و به اون دوخت. "صبحانه در تیفانی اثر ترومن کاپوتی."
- درمورد چیه؟
هری صاف نشست و با تک سرفهای صداش رو صاف کرد. انگار داشت برای ارائهای در حضور معلم و بقیه دانشآموزها آماده میشد. "این داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام هالی گولایتلیِ، که به تازگی از روستا به شهر منهتن اومده و در ساختمانی مستأجره. قبل از اومدن به منهتن، بخاطر دزدی، مجبور به ازدواج با یک دامپزشک پیر میشه ولی فرار میکنه. اون مخارج زندگیش رو از طریق دوستی با مردان ثروتمند تامین میکنه و امیدواره که روزی با یکیشون ازدواج کنه."
با دقت به حرفهای هری گوش داد و برخلاف اینکه دلش میخواست چیزهای بیشتری درمورد کتاب بفهمه گفت: "خب کافیه چیز بیشتری درموردش نگو، وقتی تمومش کردی بهم خبر بده تا بخونمش."
لبخند کمرنگی زد. "من تازه این کتاب رو شروع کردم، ممکنه طول بکشه."
دست از دستمال کشیدن برداشت و توی فکر فرو رفت. بعد از مدت کوتاهی با لبخندی که اصلا برای هری خوشایند نبود گفت: "پس دست نگهدار تا من به صفحهای که هستی برسم بعد با همدیگه ادامهش میدیم." با لبخند عمیقتری ادامه داد: "فکر خوبیه، اینطور نیست؟"
هری دستش رو زیر چونهش زد و به مادرش خیره شد. منتظر شد تا جملهی "البته تو باید صفحات بیشتری بخونی." رو به زبون بیاره. و همینطور هم شد.
- همین حالا یه چیزی رو برات روشن میکنم تو باید صفحات بیشتری رو بخونی!
هری چند ماه قبل رو به یاد آورد، آنجلا باب رو مجبور کرد یک کتاب پونصد صفحهای رو در عرض سه روز براش بخونه. و حالا که بهونه مدرسه و درس دیگه کارآمد نبود مراسم کتابخوانی اجباری بزودی شروع میشد. آنجلا به ده یا بیست صفحه در روز راضی نمیشد و هرچه بیشتر پیش میرفتن، درمورد ادامه کتاب کنجکاو تر میشد و هری میبایست تمام روز درحالیکه آنجلا کارهای خونه رو انجام میداد و آشپزی میکرد، براش کتاب میخوند.
از فکر بیرون اومد. زانوهاشو روی مبل یک نفره جمع کرد و ابروهاش رو بالا فرستاد. "منظورت از صفحات بیشتر کل کتاب به جز ده صفحهایِ که تو میخونی؟ مامان نمیتونی هر دفعه اینکارو انجام بدی!" کتاب رو از روی دسته مبل برداشت و توی هوا تکون داد. "بصورت مساوی و عادلانه یعنی نصف نصف، نظرت چیه؟"

أنت تقرأ
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
عاطفيةاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.