انگشتِ اشارهم رو تویِ دستش گرفته بود و جلوتر از من تویِ جنگل حرکت میکرد. هر از گاهی برمیگشت و با لبخند نگاهم میکرد. و من هر دفعه به این فکر میکردم که از اون دسته آدمهاست که فقط با نگاهشون قلبِ آدم رو نوازش میکردن. قدمهام رو سریعتر برداشتم تا ازش عقب نمونم. انگشتم رو محکمتر گرفت و سرش رو برای نگاه کردن به درختِ چناری که شاخههاش با وزشِ باد تکونِ آرومی میخوردن، بلند کرد.زمزمه آرومش رو شنیدم: "لختِ لخت شدن." و دوباره به عقب چرخید، انگار میخواست از اینکه پشت سرش هستم مطمئن بشه.
هر چی اصرار کردم از برنامهای که چیده و جایی که قرار بود بریم، حرفی نزد. فقط گفت وقتی رسیدیم خودت میفهمی. هر چی به عمقِ جنگل وارد میشدیم، از پشتِ درختها و گوشه و کنارها صداهایِ بیشتری به گوش میرسید. از اینکه نمیدونستم تویِ فکرش چی میگذره بدم میاومد. البته این مسئله مربوط به امروز نیست. گاهی اوقات با نگاه به چشمهاش احساس میکنم دنیایِ دیگهایم وجود داره که من رو ازش دور نگه میداره. یک رویِ دیگه هری هست که تا حالا باهاش روبهرو نشدم و فقط سایهای از اون رو تویِ چشمهاش دیدم. میترسم، خیلی میترسم از اینکه از من پنهان شده باشه، چی میشه اگه این کار رو کرده باشه؟ در همین لحظه برگشت و چیزی گفت که متوجه نشدم. فکرم خیلی درگیر بود.
انگشتم رو از تویِ دستش بیرون کشیدم. ایستاد. "متوجه نشدم چی گفتی؟"
هنوز نگاهش به دستم بود. "چیزِ مهمی نبود، پرسیدم خسته شدی."
به دلیلِ احتمالاتی که تویِ ذهنم سایه انداخته بود، ناخودآگاه ازش ناراحت شدم. به صورتش خیره شدم. کاش همونطور که من جلوت سفیدِ سفیدم، تو هم همینطور باشی. میدونستم یه چیزی هست؛ یه چیزی درموردِ گذشتهش، که ترس از آبهای عمیق و کابوسهاش به همون برمیگرده. دستهام رو زیرِ بغلم زدم و از کنارش گذشتم. "خسته نشدم." بعد یادم اومد من مقصد رو بلد نیستم. دوباره ایستادم. "خب، از کدوم طرف؟"
روبهروم ایستاد. "تا وقتی بهم نگی یدفعه چیشد، از هیچ طرف." روی صورتم خم شد. "من کاری کردم؟"
قبل از اینکه دهن باز کنم یادِ خوشحالی و هیجانش برای امروز افتادم. با خودم گفتم امروز وقتش نیست. سرم رو به معنایِ نه تکون دادم.
چشمهاش رو به پشت سرم سوق داد. "چه خرگوشِ خوشگلی!" وقتی به عقب چرخیدم، پشتِ گردنم رو بوسید. هیچ خرگوشی در کار نبود.
اصلا مگه میشد مدتِ طولانی ازش ناراحت باشی؟ هر چی فکر و خیال تویِ سرم میچرخید، با لبخندِ شیرین و طرزِ نگاهش محو شد. مه تویِ جنگل به راه افتاده بود و معلوم نبود تا کجا ادامه داشت. با نگاهش، لبخندش و تکتکِ حرکاتش آدم رو جادو میکرد. این پسر مالِ من بود، چه تصورِ زیبایی، چه جادویِ قشنگی! از کجا اومده بود؟ یدفعه از کجا سروکلهش تویِ زندگیم پیدا شد؟ آدمها بعد از سختی کشیدن، یه روز، یه جایی آروم میگیرن. باز هم درد به سراغشون میاد، ناامید میشن اما اینبار دیگه با دستِ خالی با مشکلات روبهرو نمیشن، چون دستِ دیگهای هم هست که دستشون رو بگیره. به دستش که مقابلم دراز شده بود، نگاهی انداختم. هری برای من اون دست بود، من هم برای اون همین بودم؟ انگشتهاش رو بینِ انگشتهام قفل کردم. حتی اگه من براش اون دست نباشم، تمام تلاشم رو میکنم که بهش تبدیل بشم.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romansaاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.