𝘱𝘢𝘳𝘵 26

35 7 5
                                    


قدم‌هام کندتر شد. هرچی به انتهای خیابون نزدیک‌تر می‌شدیم احساس می‌کردم هوا سنگین‌تر می‌شه. این مسیر من رو به سمت خاطرات بچگیم سوق می‌داد؛ خاطراتی که برام درد، ترس و ثانیه‌های کوتاهِ مرگِ تپش‌های قلبم رو یادآوری می‌کرد. اون خونه چند قدم از من فاصله داشت! اون چشم‌های وحشتناک، سنگینی دست‌ها و...

بابا ایستاد و به عقب چرخید. انگار تازه متوجه شده بود آخرِ این خیابون به کجا ختم می‌شه! دستش رو به سمت کوچه‌ای که کنارش ایستاده بودیم دراز کرد. "بیا از این کوچه بریم، راهمون کوتاه‌تر می‌شه."

سرم رو تکون دادم. حتی اگه هربار این مسیر رو دور بزنیم باز هم فرقی نمی‌کنه. بخشی از هریِ هشت ساله هیچوقت از اون خونه خارج نشد. اون هیچوقت این خیابون رو ترک نکرد.

از کوچه خارج شدیم و به خیابونی که به اسکله منتهی می‌شد، قدم گذاشتیم. برگ‌ها زیرِ کفش‌هام تیکه‌تیکه می‌شدن و من از صدای خش‌خشی که توی گوش‌هام می‌پیچید لذت می‌بردم. بابا قلاب‌های ماهیگیری و من سطل آهنی رو حمل می‌کردم. قرار بود ماهی بگیریم؛ درست مثل قدیم! این جمله‌ی بابا بود. با این وقت‌گذرونی می‌خواست رویِ چی سرپوش بذاره؟ دیشب بعد از این‌که مامان باهاش صحبت کرد تا دمِ در اتاقم اومد اما جلوتر نیومد. از همون‌جا نگاهم کرد؛ مثلِ وقتی‌که روی تختِ بیمارستان بودم. ولی من هیچوقت نگاهش رو نمی‌خواستم، من آغوشش رو می‌خواستم.

چندبار به سمتم چرخید. صورتش درهم و آشفته بود. انگار دنبالِ کلمات مناسبی برای شروع صحبت می‌گشت. بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش گفت: "یادت میاد وقتی کوچیک‌تر بودی روزهای تعطیل برای ماهیگیری به اسکله می‌اومدیم." چشم‌هاش رو ریز کرد. مثل این‌که سعی داشت خاطراتِ گذشته رو توی ذهنش تجسم کنه. لبخند کمرنگی زد که چین‌های گوشه لب‌هاش رو چند برابر بیش‌تر کرد.

- بعد از چند ساعت ماهیگیری، تو تمام تلاشم رو دوباره توی دریا خالی می‌کردی و این جمله رو می‌گفتی، "پدر این ماهی‌ها برای این‌که غذای ما باشن خیلی کوچیکن، چطوره اجازه بدیم یکم بزرگ‌تر بشن." سعی می‌کردی با هر ترفند و شیوه‌ای نجاتشون بدی. فکر نکن نفهمیدم آخرین دفعه عمدا پات رو به سطل زدی که ماهی‌ها دوباره به دریا برگردن!

وقتی به کنار اسکله رسیدیم، سطل رو روی زمین گذاشتم و به دوردست‌ها خیره شدم. امروز آسمون صاف و آبی بود اما باز هم در برابرِ چشم‌هام غمگین بنظر می‌رسید. "دلیلِ اصلیش این نبود." نفسم رو رها کردم. "مدام بالا و پایین می‌پریدن و ترسیده بودن. با خودم فکر می‌کردم اگه به خونه‌شون برشون‌گردونم دیگه نمی‌ترسن. شاید... شاید اگه اون موقع هم یه نفر پیدا می‌شد که من رو به خونه برمی‌گردوند، منم اون‌قدرا نمی‌ترسیدم."

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیOnde histórias criam vida. Descubra agora