وقتی به خودم اومدم وسط کوچهای بینام و نشون به سمتِ مقصدی نامشخص قدم برمیداشتم. نمیدونم چند ساعت میشد که از خونه بیرون اومده بودم و میدونها، خیابونها و کوچه، پسکوچهها رو پشتسر گذاشته بودم. همه فکرم حولوحوش زنی میچرخید که الان تویِ تختخوابِ گرمش به خواب رفته بود؛ زنی که هیچوقت از آسیب زدن به من دست برنمیداشت.نفسِ لرزونم رو بیرون فرستادم و از کوچهای که داخلش چند تا گربه همدیگه رو دنبال میکردن، خارج شدم. چشمهام به چند تا کوچه اونطرفتر افتاد و پاهام ناخواسته به همون سمت کشیده شد. برگهای زرد و نارنجی زیرِ کفشهام صدا میکرد و سکوتِ آزاردهنده خیابون رو میشکست. فکرِ اون، از بینِ افکار دردآور راه خودش رو باز کرد و از عظمت این درد کم کرد. مثل یه نقطه نورِ خیلی کوچیک تو دلِ سیاهی. به سرِ کوچه که رسیدم ایستادم.
باید چند قدم جلوتر میرفتم تا به جایی میرسیدم که قلبم اونجا بود. یدفعه قلبم محکمتر تپید و با بیتابی قدمهای باقیمونده رو برداشتم. سرم رو بلندم کردم و به پنجره اتاقش چشم دوختم. از وقتی که از خونه خارج شدم، دوست داشتم راهم به سمتِ این خونه و این پنجره کشیده بشه و بالاخره شد. اینجا؛ پشتِ این پنجره کسی خوابیده، که آخرین امیدِ من برای سرِ پا ایستادن بود.
سنگِ کوچیکی برداشتم و بدونِ فکر به اینکه ساعت چنده، به شیشه پنجره زدم. دومین سنگ و سومین... اما نه پنجره باز شد و نه پرده تکون خورد. بادِ سوزناکی بدنم رو به لرزه انداخت. یکقدم به عقب برداشتم.
اخم کردم و زیر لب غر زدم: "بهت گفتم اگه چند ساعت طول کشید و همدیگه رو ندیدیم شب قبل از خواب..." گوشه لبم رو جویدم. "درسته که هوا داره روشن میشه اما باید منتظر میموندی!"
نوکِ دماغم قرمز شده بود و گونههام میسوخت. چرخیدم و میخواستم به سمت خیابون حرکت کنم که با صدای باز شدنِ قفل در متوقف شدم. وقتی دوباره به سمت خونه چرخیدم با کلاه بافتنی قرمز جلوی در ایستاده بود. چند ثانیه بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد؛ چشمهاش همه اجزای صورتم، به جز چشمهام رو نگاه کرد.
جلو اومد و روبهروم ایستاد. دستهاش رو بالا آورد و شال گردنی به رنگِ کلاهش رو چند بار دورِ گردنم پیچید. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: "چرا لباس گرم بیشتری نپوشیدی؟ اصلا اینموقع صبح این بیرون چیکار میکنی؟" چشمهاش برای لحظاتی روی دست چپم ثابت موند. "دستت... دستت درد نمیکنه؟"
با تعجب به دستم نگاه کردم و برای لحظاتی طول کشید تا متوجه سوالش بشم. زمانی که باب به سمت در هلم داد دستم به دیوار برخورد کرد. از اینکه در اون وضعیت این صحنه رو یادش مونده تعجب کردم. هنوز وقتی انگشتهام رو حرکت میدادم و دستم رو مشت میکردم یکم دردم میگرفت اما اونقدرها شدید نبود. چشمهام رو بالا آوردم و نگاهِ غمگین و دلتنگش رو غافلگیر کردم. اینبار چشمهاش رو ندزدید.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romansaاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.