غلت زدم و چشمهام رو باز کردم. نگاهم به میز افتاد، همه شنها تویِ حبابِ پایینی جمع شده بودن. دوباره برعکسش کردم و شنها مثل یه خط باریک نمایششون رو شروع کردن. بهت گفته بودم این ساعت آرومآروم کار میکنه و نمیتونم تا آخرش دووم بیارم اما آوردم، هری. این روزها کارم شده نگاه کردن به ساعت شنی و چرخوندنش. هربار که شنها یکجا جمع میشن انتظار دارم از در بیای داخل. اما نیومدی؛ تولدت نیومدی، شروع ترم جدید هم نیومدی، جشن فارغالتحصیلی شد و نیومدی. ماهها گذشته، پس چرا برنمیگردی؟از روی تخت بلند شدم. بیهدف طول اتاق رو چندبار قدم زدم. این روزهای اخیر اینقدر تویِ این خونه کوچیک گشتم که جایِ همه سوراخها و ترکهاش رو حفظ شدم. برای برداشتن یه لیوان آب به آشپزخونه رفتم اما نرسیده به شیرِ آب، منصرف شدم و به جاش روی سرامیکها دراز کشیدم. دستهام رو به دو طرف باز کردم. یکی از زانوهام رو خم و اون یکی رو دراز کردم. انگار سقفِ سفید ترکخورده داشت دورِ سرم میچرخید. چشمهام رو به بالایِ سرم که یخچال قرار داشت، سوق دادم. درش رو باز کردم، بستم و دوباره همین کار رو تکرار کردم.
همه چی بیهدف شده بود؛ خوابیدن، بیدار شدن، نفس کشیدن، زندگی کردن و هر کاری که انجام میدادم. چیزی از درونم رفته بود. من، اینجا؛ بینِ این دیوارها بودم و هر چیزی که من رو به زندگی وصل میکرد، با هری رفته بود. زندگیم در مقایسه با زمانی که نمیشناختمش سختتر شده بود. اونموقع هیچ امیدی نداشتم. یه من بودم و من. به زندگی نکبتبارم عادت کرده بودم و دنبال هیچ خوشبختی نبودم. اما حالا که قلبم از عشق به اون پر شده، حالا که هر خوشبختی و خوشحالی که تویِ این دنیا وجود داره به وجود اون بستگی داره، حالا که این امیدِ کشنده رو درونم زنده کرده، چطوری یاد بگیرم بدونِ اون زندگی کنم؟ من بدونِ هری، همون گل نیلوفریم که اسیرِ دستهای بیرحمِ مرداب شده.
مغزم کشش فکر کردن به اتفاقاتی که طی این مدت افتاد، نداره. روزِ جمعه دو هفته قبل، تلفن زنگ خورد. نایل جواب داد و بلافاصله بدونِ اینکه به سوالهای آنا جواب بده، بیرون رفت. من از نایل فاصله گرفته بودم، نه تنها از اون، بلکه از همه. برخلاف تصوراتم رفتارش با من عوض نشد، برعکس بیشتر حواسش بهم بود، البته به طور نامحسوس. آنا بیشتر ساعتهای روز رو همینجا میگذرونه، با اینکه خیلی کم باهاش حرف میزنم و خودم رو تویِ اتاق حبس میکنم. بعضی وقتها از خودم عصبانی میشم، انگار تقصیر اوناست که این بلا سرم اومده. اون روز وقتی نایل برگشت، گرفته و ناراحت بود. من روی مبلِ کنار پنجره نشسته بودم و طوری وانمود میکردم که اتفاقات اطرافم برام اهمیتی نداره، شاید هم واقعا نداشت. چون وقتی دلیلِ رفتنِ ناگهانی و ناراحتیش رو فهمیدم هیچ احساسی نداشتم. اون مرد خیلی وقت بود برای من وجود نداشت. بعضی از آدمها رو باید از زندگیت بکنی و بندازی بیرون. اگه نتونستی این کار رو بکنی، باید خودت رو از زندگی که اونا توش نفس میکشن جدا کنی، کاری که من کردم. وقتی به این موضوع فکر میکنم، یه فکر دردآور تویِ سرم جون میگیره؛ از زندگی مامان هم جدا شده بودم؟ شاید، نمیدونم. اون خیلی قبلتر از اینها من رو از زندگیش، از قلبش پاک کرده بود. من برای اون فقط سایهای بودم که رویِ زندگی تیره و تارش سنگینی میکرد، سایهای که دستِ آخر نابودش کرد.
YOU ARE READING
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.