بوقهای متعدد مثل صدایی آزاردهنده تو گوشش پیچید، اما از گرفتن سومین تماسِ پیدرپی منصرف نشد. پنج روز گذشته بود و گویا این بیجواب موندن ادامهدار بود؛ مثلِ غمی که در گوشهترین گوشهی قلبش، سعی در حبس کردنش داشت. باز هم بوق، بوق و بوق. در سرش صداهای زیادی، یک زمان درحالِ حرف زدن بودن، صداهایی که این بوقها در بینشون گم میشد. کاش این بیجواب موندن بیدلیل نباشه وگرنه قلب هری بدجوری میشکست. اما هر چقدر فکر میکرد رفتارش با لویی طوری نبود که به این اتفاق ختم بشه. درحالیکه با چشمهای غمگین به تلفن خیره بود به این فکر کرد که لویی هیچوقت اجازه وارد شدن به منطقه امنش رو بهش نمیده. هری این مدت رو پشتِ در منتظر موند اما لویی همونجا نگهش داشت. آدرسِ خونهش رو از حفظ بود؛ درست مثلِ اسمش. اما تنها این، برای دیدنِ لویی کافی نبود. در همین حین فکری از ذهنش رد شد و به دنبالش صدایی تو سرش پیچید. "با من بپر هری." شاید به همین دلیل ازش دلخور بود، اما... هری از هشت سالگی فقط دریا رو تماشا کرده بود. دلیلِ این بیاعتناییها عدم اعتماد هری برای نپریدن بود؟ مسئله بیاعتمادی نبود، به لویی اعتماد داشت اما هر وقت به زیرِ آب میرفت، دستهای قدرتمندی رو روی شونههاش احساس میکرد که مانعِ بالا آوردن سرش میشدن. اگه بهجای این بوقهایِ سرسامآور صدایِ لویی تو گوشش میپیچید، بهش میگفت که دلیلِ نپریدنش، ترس از اینه که دوباره کسی نباشه که صداش رو بشنوه و برای نجاتش بیاد.صدایِ قدمهایی هری رو از افکارش به بیرون پرت کرد، آنا بود. تلفن رو سرجاش گذاشت. "بیسروصدا اومدی، اصلا متوجه نشدم."
توضیح داد: "آنجلا و جوانا دمِ در مشغول حرف زدن بودن و در باز بود. داشتی با کی حرف میزدی؟"
برای جواب دادن تعلل کرد و آنا جوابِ سوالِ خودش رو داد: "لویی؟ مطمئنا باز هم بیجواب موند، اینطور نیست؟ خدای من، این رفتارت رو درک نمیکنم چرا خودت رو کوچیک میکنی!"
"الان دقیقاً نیاز دارم که توسط تو سرزنش بشم." لبهاش رو بیرون داد و به قابهای رویِ دیوار خیره شد.
- متأسفم آفتابگردونِ من.
هری به سمتش چرخید و دستهاش رو باز کرد. وقتی سر آنا رویِ سینهش قرار گرفت، موهاش رو بوسید و با صدایِ آرومی گفت: "اینقدر پرحرفی کردی نتونستم بگم خیلی خوشگل شدی، امروز چخبره؟"
آنا متعجب سرش رو بلند کرد. "نگو مهمونیِ جان رو فراموش کردی!" یکم فاصله گرفت اما دستهاش همچنان رویِ کمر هری بود. ادامه داد: "تو هیچوقت چیزی رو فراموش نمیکردی." بعد با منظور خاصی به چشمهاش نگاه کرد.
هری دهن باز کرد که دروغ بگه اما منصرف شد، از اینکار متنفر بود مخصوصا اگه آدمهای مهمِ زندگیش مقابلش ایستاده بودن. پس صادقانه جواب داد: "اره یادم نبود. بنظرت اگه به مهمونی نیام جان دلخور میشه؟"
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.