دوباره صدایِ بلند و سرسامآور گابریلا بلند شد.
با عصبانیت مداد رو روی میز کوبید و سرشو روی میز گذاشت. پلکهاشو روی هم فشار داد. هربار صداها بلند میشد ذهنش به سمت خاطراتِ دوری میرفت. تصویر زنی با چشمهای پر از نفرت، که با داد به مردِ عاجز روبهروش میگفت: "هیچوقت قرار نیست دوستت داشته باشم. از تو، از این زندگی لعنتی که توش گیر افتادم متنفرم. کاش... کاش میمردی!" یدفعه چشمهاش تا آخرین حد باز شد. اما باز هم تصویر چشمهای پر از اشک پدرش از جلوی چشمهاش ناپدید نشد. صدای گرفته و لرزونش که میگفت: "لویی کوچولو برو تو اتاقت، الان میام پیشت." تو گوشهاش پیچید. دفترش رو اونقدر ورق زد تا به نقاشی که از پدرش کشیده بود رسید. انگشتهاشو روی چشمهاش کشید، درست مثل زمانی که بعد از تموم شدن دعوا به اتاقش اومد و لویی با دستهای کوچیکش چشمهای نمدارش رو پاک کرد.زمزمه کرد: "کاش میتونستم کاری بیشتر از پاک کردن اشکهات برات انجام بدم."
وقتی دادوبیدادهای گابریلا بلندتر شد دیگه نتونست تحمل کنه، از پشت میز بلند بشه و در اتاق رو با ضرب باز کرد. نایل روی مبل نشسته بود و به دستهای گره خوردهش نگاه میکرد. گابریلا هم مثلِ ببری زخمی بالای سرش ایستاده بود و خیلی عصبانی بنظر میرسید. میخواست دهن باز کنه اما حرف گابریلا مانعش شد.
- دلیلِ این رفتارهات چیه نایل؟ من نامزدتم تا یه مدت دیگه با هم ازدواج میکنیم. اگه مشکلی برات پیش اومده میتونی بهم بگی تا به بابا بگم_
نایل با سرعت سرش رو بلند کرد و حرفش رو قطع کرد. "اگه مشکلی داشته باشم خودم میتونم حلش کنم گاب، فهمیدی؟" نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهاش فرو کرد. با لحنِ کلافهای گفت: "فقط راحتم بذار."
گابریلا با بغض جواب داد: "ما چند ماهه که هیچ رابطهای نداشتیم. دیگه حتی برای بوسیدنم پیشقدم نمیشی. من دارم تمام تلاشم رو میکنم که از دستت ندم. خیلی دوستت دارم؛ خیلی زیاد." صورت نایل رو با دستهاش قاب گرفت و زمزمه کرد: "بهم بگو دوستم داری، بذار باور کنم که نسبت به من سرد نشدی." قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد.
نایل بهجای چشمهای اشکآلودِ نامزدش، اتفاقات چند ماه گذشته رو میدید. شب تولد گابریلا، زمانیکه برای اولینبار به چشمهاش خیره شد و دوستت دارم رو به زبون آورد، اما در جواب حرفهایی رو شنید که خانواده کوچیکی رو که در ذهنش ساخته بود نابود کرد. نگاهش رو از مردمکهای لرزون گابریلا به گوشوارههای گرونقیمتش سوق داد و دستهاش رو باملایمت از روی صورتش کنار زد.
گابریلا با بُهت قدمی به عقب برداشت و زیر لب گفت: "باید با بابا حرف بزنم تا عروسی رو زودتر برگزار کنیم." بعد با قدمهای بلند به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/318435129-288-k866731.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.