𝘱𝘢𝘳𝘵 25

37 6 13
                                    


یک ساعت می‌شد از لویی جدا شدم و بعد از خریدن گوشت و میوه راه خونه رو پیش گرفتم. ذهنم یک لحظه هم از چیزهایی که امروز ظهر فهمیدم احساس آرامش نداشته. هر چی بیش‌تر درمورد زندگی لویی می‌فهمم، رفتارها و فاصله گرفتنش از مردم برام قابل درک‌تر می‌شه. من می‌خواستم دردهاش رو التیام ببخشم اما حالا چطور زخمی که با هربار دیدنِ مادرش، بعد از فهمیدن واقعیت خونریزی می‌کنه رو بند بیارم؟

امروز ظهر زین برای هشدار دادن به من، درمورد این‌که لویی رو اذیت نکنم به خونه‌مون زنگ زد. یدفعه حرف‌هایی که نباید می‌زد از دهنش بیرون پرید. برای چند دقیقه احساس ‌می‌کردم تمام انرژیم از بدنم محو شده. صداش مثل زمانی‌که توی کوهستان داد می‌زنی، از همه طرف توی سرم پیچید، "فکر کنم تا الان فهمیده باشی لویی زندگی خیلی سختی داره. حتی مادرش هم برای ارثی که بهش رسیده نگه‌ش داشته!" درمورد ارث چیزی به من نگفته بود و برای اولین‌بار از زین شنیدم. در اون لحظه حرفی که آنجلا قبلاً بهم گفته بود به یادم اومد، "همه زن‌هایی که بچه به دنیا میارن مادر نمی‌شن." کلوئی‌ام از این دسته زن‌هاست.

حالا می‌فهمم چرا سعی داشتی من رو از اون خونه و افراد دور نگه داری. کاش منم می‌تونستم همین کار رو برای تو انجام بدم، لو، کاش توانش رو داشتم از هر چیزی که ابر سیاه غم رو روی چشم‌هات میاره دورت کنم. درست همون‌طور که گفتم من دردت نمی‌شم. نمی‌دونم چقدر از قلبت نابود شده... اما قسم می‌خورم مراقبِ باقی‌مونده‌ش باشم. من... من خونه‌ت می‌شم لو.

چندتا ماشین جلوی خونه پایپر و جوانا و البته خونه‌ی ما پارک شده بود. دوباره مهمونی، سروصداها تا نصفه‌شب و بی‌خوابی من شروع شد. اگه می‌تونستم پنجره اتاقم که نزدیک خونه پایپر بود رو برمی‌داشتم، اما متأسفانه تنها روزنه‌ی نور به اتاقمه، مگه این‌که بخوام به یه انباری تاریک و مخوف تبدیلش کنم! جلوی در ایستادم و کلید رو داخل قفل چرخوندم. می‌خواستم برم داخل اما چشمم به صندوق پست قرمز کنارِ در افتاد. یه نامه روی دهانه‌ش قرار داشت. پستچی به خودش زحمت نداده بطور کامل داخل صندوق بندازتش. نامه رو برداشتم و وارد خونه شدم. کف‌پوش‌ها از تمیزی برق می‌زدن، انگار وقتی خونه نبودم مامان حسابی مشغول تمیزکاری بوده. می‌خواستم پاکت‌های خرید رو توی دستم جابه‌جا کنم که نامه از بینِ انگشت‌هام لیز خورد و به پشت روی زمین افتاد. چشم‌هام رو با حرص روی هم فشردم و روی زانوهام نشستم.

دستم وسط راه خشک شد! اسمی که با خودنویسِ سیاه روی پاکت نوشته شده بود مثل تیر به چشم‌هام برخورد کرد. اون... اون برگشته بود؟! پاکت‌ها از دستم افتادن و هر کدوم از سیب‌درختی‌ها به سمتی غلتیدن. نفس‌هام از هجوم خاطراتی که سال‌ها ازشون فرار می‌کردم به شماره افتادن. وحشت تمام وجودم رو فرا گرفت. کسی که باعث شد تمام بچگیم رو با ترس بگذرونم برگشته یا شاید هیچوقت جایی نرفته بود! شاید بابا و مامان کاری کردن که باور کنم برای همیشه از زندگیمون رفته!

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora