در قلبم دریایی از ترس، اضطراب و حسهای دیگه در جریان بود. اما در یک تصمیمِ آنی پلکهامو روی هم فشردم و بدون در نظر گرفتن اتفاقات احتمالیِ بعد از حرفهایی که میخواستم بزنم، دهن باز کردم. "قول بده صرفنظر از چیزهایی که قرارِ درمورد من بفهمی کنارم بمونی، قول بده ترکم نمیکنی آنا."آنا بلافاصله با لحن کنجکاوی گفت: "وقتی مسئله تو باشی من همیشه میمونم. اصلاً فکرشم احمقانهست! بدون تو، من هیچوقت نمیتونم رفیق؛ یعنی اونجوری که میخوام باشه نمیشه. اوه خدای من، دارم چی میگم!" تو جمله آخر لحنِ صداش احساسیتر شد، حدس میزنم از دست دادن من رو تو ذهنش تصور میکرد؛ درست مثل من. حلقه دستش محکمتر شد و من احساس خفگی بیشتری کردم. "من و تو هیچوقت همدیگه رو از دست نمیدیم، بهت قول میدم. حالا بهم بگو."
جملهای که با بغض زمزمه کرد، آرامشی هر چند کم و ناچیز در گوشهای از قلبم به وجود آورد. نفسهای عمیقی پشتسر هم کشیدم تا به احساسات دیوانهکنندهم مسلط بشم. میدونستم زمانش رسیده که با آنا روراست باشم؛ البته نه بطور کامل، هنوز چیزهایی در خفا و تاریکی وجود داشت که نباید با صدای بلند گفته میشد؛ چیزهایی که مجبور بودم به تنهایی باهاشون روبهرو بشم. اونقدر به ستارههای طلایی روی پتو خیره شدم تا به هالهای تار تبدیل شدن. با صدای آرومی زمزمه کردم: "میشه تو همین وضعیت حرف بزنم؟"
صدای آنا رو بعد از چند ثانیه سکوت شنیدم. "اره هر طور راحتی."
وقتی لبهامو حرکت دادم، دیگه به هیچچیزی فکر نکردم. "بخشی از من وجود داره که تو هیچوقت ندیدیش، بخشی که این سالها طوری مخفی شده بود که خودمم فراموش کرده بودم که اصلاً وجود داره. اما این اواخر یه اتفاقی افتاد که دیگه نتونستم میلههایی که دورش ساخته بودم رو نگه دارم. اینجایی که الان ایستادم دیگه نمیتونم نگاهها و قضاوتهای دیگران رو اولویت قرار بدم. هنوزم میترسم از نگاههایی که تنفر داره، از حرفهایی که پر از قضاوت و پیشداوریه، از ترک شدن و رفتنها، اما از اینکه یه روزی برسه که دیگه کسی نباشم که میشناختم بیشتر میترسم. خیلی وقتها جا زدم و برگشتم؛ از کسی یا چیزی که خوشحالم میکرد ولی دیگه نمیخوام برگردم..." صورتِ لویی جلوی چشمهام ظاهر شد، درسته دیگه نمیخوام جا بزنم. نیمساعت، یک ساعت، دو ساعت... نمیدونم چقدر زمان گذشت اما از همهچیز گفتم، پسری که در تعطیلات تابستونی به کریل اومده بود، اتفاقاتی که بین من و مدلین افتاده بود، کارهایی که دوست داشتم انجام بدم اما همیشه مانعی سر راه احساساتم قرار میگرفت، درگیریهایی که این اواخر با خودم داشتم، از ترسها و نگرانیهام گفتم. حتی زمانیکه صدای نفسهای آنا برای ثانیهای کوتاه قطع شد هم دست از حرف زدن برنداشتم. مثل کسی بودم که صداش بعد از مدتهای طولانی برگشته و میتونه از حرفهایِ پنهان شده در قلبش پرده برداره، اما اون پرده هنوز بعد از این حرفهای طولانیام کاملاً کشیده نشده بود. از خودم پرسیدم: "روزی میرسه این پرده کاملاً کشیده بشه؟"
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.