𝘱𝘢𝘳𝘵 35

43 9 12
                                    

قاب عکس طلایی رنگ رو توی دستم جابه‌جا کردم، با دقت به عکس زن و مردی نگاه کردم که لبخند به لب داشتن و خوشبختیشون از عکسی که یقینا بیشتر از دو دهه رو پشت‌سر گذاشته، مشخص بود. با صدایِ آرومی که شنیدم نگاهم رو به پشت‌سرم، جایی که نایل با پیش‌بند و کفگیر چوبی ایستاده بود، سوق دادم.

"تنها چیزی که ازشون برام مونده." کمی فکر کرد، ثانیه‌ای بعد با لبخند کمرنگی ادامه داد: "به علاوه یه ساعت جیبی طلایی."

قاب عکس رو سرجاش برگردوندم. "منم چیز زیادی ازش ندارم. مامان همه چیزهایی که بهش مربوط می‌شد رو فروخت یا به کسایی که نیاز داشتن داد." با هر کلمه‌ای که از دهنم خارج می‌شد، صدام رو به تحلیل می‌رفت و این از ناراحتی که با یادآوریش به قلبم سرازیر می‌شد، نشأت می‌گرفت.

نایل برای از بین بردن جوِ غمگینی که تویِ اتاق سایه انداخته بود، به سمتم اومد، دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت آشپزخونه هدایتم کرد. "فقط آروم باش، می‌تونی همه چیزهایی که روی میز هست رو برای خودت داشته باشی." با وارد شدن به آشپزخونه، دستش رو باز کرد و به میز اشاره کرد. "اوه خواهش می‌کنم، من به این نگاه‌های تحسین‌برانگیز عادت ندارم! می‌دونی که ذاتا آدم متواضع و فروتنی هستم."

روی میز جایِ سوزن انداختن هم نبود. ظرف‌ها بدون فاصله و بهم چسبیده کنارِ همدیگه قرار داشتن. چشم‌هام رویِ تک‌تکِ ظرف‌های سبز-آبیِ چینی در گردش بود؛ بیکن، تخم‌مرغ، مربای هویج، عسل، وافل، پیراشکی، پنیر، زیتون، مغز گردو، شیر، آب پرتقال و پنکیک‌هایی که با توت‌فرنگی و تمشک تزئین شده بودن. یه سوال از لحظه‌ای که وارد آشپزخونه شدیم، توی سرم می‌چرخید، کی قرار بود همه این چیزها رو بخوره؟ من که نمی‌تونستم بیشتر از چند لقمه صبحانه بخورم. این میز در ظاهر انگار برای یه خانواده پر جمعیت چیده شده بود. با چیزی که یدفعه به ذهنم رسید، قلبم گرم شد. نایل این همه تدارک رو فقط بخاطر من دیده بود.

قدمی به سمت میز برداشت. "نمی‌خوای صبحانه مخصوصِ سرآشپز نایل رو بخوری؟" و به بدنبال حرفش لیوان آب پرتقال رو جلوی صورتم تکون داد.

"سخنرانیت درمورد متواضع و فروتن بودنت کاملا با لحنت متفاوته، بعدشم می‌دونم وقتی دوش می‌گرفتم رفتی خرید، پس تمومش کن." لیوان رو از دستش گرفتم و با ابروهای بالا رفته قلپی ازش خوردم. "اوه راستی دیشب یه نفر توی آشپزخونت استیک رو سوزوند و جالب‌تر اینکه ادعا می‌کرد سرآشپز نایل هورانه!"

دستش رو بینِ موهای نم‌دارم کشید و بهم ریختشون. "بهتره تا دیرت نشده صبحانه‌ت رو بخوری."

بدون این‌که پشتِ میز بشینم چند لقمه تخم‌مرغ و بیکن خوردم و خیلی سریع‌تر از انتظارِ نایل عقب کشیدم. از گوشه چشم دیدم که اخمِ ظریفی بینِ ابروهاش نشست. دست دراز کرد و یه پنکیک رو به عسل آغشته کرد. وقتی پنکیک رو جلوی دهنم گرفت، نگاه متعجبم اول به سمتِ دستش، بعد هم به سمتِ صورتش کشیده شد.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora