باد به آرومی موهاش رو به بازی گرفته بود. غرق در آرامشی که هوای تازه براش به ارمغان میآورد، به سمت "مخفیگاه امنش" که اسمشو "سایه بلوط" گذاشته بود حرکت کرد. لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و برای لحظهای فرمون دوچرخه رو رها کرد و دستهاش رو باز کرد، احساس زیبایی درونش جاری شد که قابل وصف نبود اما این احساس زیاد طول نکشید، دوچرخه به خارج از جاده منحرف شد، ولی قبل از اینکه روی آسفالت سفت فرود بیاد کنترل رو بدست گرفت و نفس حبس شدهش رو رها کرد. درختهای سرسبز و بلندقامت دو طرف جاده رو احاطه کرده بودن و انگار تا بینهایت ادامه داشتن. همیشه از طبیعت و زیبایی این شهر به وجد میاومد. انگار نه انگار که هفده سال عمرش رو اینجا گذرونده. به آخر جاده که رسید دوچرخهش رو گوشهای رها کرد. یکم از راه رو باید پیاده طی میکرد. قدمهاش رو بلند برداشت تا به موقع برای دیدن غروب خورشید به کنار دریاچه برسه. بوتههای جلوی پاش رو کنار زد و سرش رو بلند کرد. با دیدن صحنهی روبهروش لحظهای برای جلو رفتن درنگ کرد. پسری روی تختِ سنگی که همیشه مینشست، نشسته بود و محو تماشای دریاچه بود. تعجب کرد، سالها بود کسی رو در این حوالی ندیده بود. مردم کریل در تفکرشون دریاچه رو شوم میدونستن اما به عقیده اون هرگز اینطور نبود. عاشق دریاچه و احساسی بود که وقتی در اونجا حضور داشت تمام سلولهای بدنش رو غرق لذتِ مضاعفی میکرد. برای اینکه اون غربیه رو متوجه حضورش کنه سرفههای تصنعی متعددی کرد، ولی اون پسر انگار چیزی نشنیده باشه هیچ تکونی نخورد.
زیر لب غر زد. "گلوم پاره شد!"
با سماجت سرفه بلند تری کرد. اینبار شنید و زمزمه کرد؛ زمزمهش اونقدر ضعیف بود که در صدای باد و موجهای کوچیک دریاچه گم شد.
- مزاحم نشو.
به صحت چیزی که شنیده شک کرد بخاطر همین پرسید: "ببخشید ولی نشنیدم."
اینبار بلندتر گفت: "مزاحمم نشو."
- سایه بلوط مخفیگاه منه، اما اگه بخوای میتونم اینجا رو باهات شریک بشم. هیچکس این اطراف نمیاد و جای خوبیه برای اینکه تنها باشی و با خودت خلوت کنی. دوست داشتنیِ اینطور نیست؟
از روی تخته سنگ بلند شد. سرش پایین بود و چون هوا رو به تاریکی میرفت دیدن صورتش کار سختی بنظر میرسید. خاک شلوارش رو تکوند. بعد سرش رو بلند کرد و برای لحظهای نگاهشون در هم گره خورد. غم و اندوه رو در چشمهای پسر روبهروش احساس کرد، با اینکه در چهره سرد و بیحالتش چیزی مشخص نبود. در چند ثانیه اعضای صورتش رو کنکاش کرد.
پسر مو بلند قدمی به سمتش برداشت و دستش رو به سمتش دراز کرد. لبخند گرمی زد، طوریکه که انگار برای اولینبار نیست همدیگه رو ملاقات میکنن. مودبانه گفت: "من هریام."
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romansaاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.