𝘱𝘢𝘳𝘵 7

53 11 31
                                    


از فاصله‌ دور دیدش، روی ماسه‌ها نشسته بود و تارهایی از موهایِ کوتاهش در باد تکون می‌خورد. دست‌هاش رو باز کرد، کش‌و‌قوسی به بدنش داد و دوباره شونه‌هاش کمی به پایین خم شد، انگار مشغول انجام کاری بود. لنگان‌لنگان به سمت جایی که نشسته‌ بود، قدم برداشت. به نزدیکیش که رسید ایستاد. برای جلوتر رفتن مردد بود. این‌طور که در این مدتِ کوتاه فهمیده‌ بود فقط تا حدی به اطرافیانش اجازه‌ی نزدیک شدن می‌داد، مثل خونه‌ای که فقط می‌تونست وارد حیاطش بشه، اما حقِ نزدیک شدن به خونه رو نداشت. اگه قدم‌هاش رو به سمتش برمی‌داشت، اگه زنگِ خونه رو می‌زد، در رو باز می‌کرد و بهش اجازه‌ی وارد شدن می‌داد؟

دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد. "حتی سکوتت هم آزاردهنده‌ست." انگار از همون ابتدا متوجه‌ش شده بود.

پاکت و کتابِ داخل دستش رو زیر بغلش زد و با کمک دستِ آزادش با فاصله‌ کمی ازش، روی ماسه‌ها نشست. لبخند کمرنگی زد و به نیم‌رخش نگاه کرد. "حالت خوبه؟"

بالآخره از دریا رو برگردوند و جوابِ نگاهش رو داد. "من باید این سوال رو بپرسم هری." و به زانوی آسیب‌دیده‌ش که با بانداژ پوشیده شده‌ بود اشاره کرد.

هری باز هم محو خندید و سرش رو تا زمانی که جمله‌ش رو به زبون می‌آورد پایین انداخت‌. "اگه واقعاً بخوای بپرسی منم بهت میگم که حالم کاملآ خوبه."

لویی برای لحظاتی به چشم‌هاش نگاه کرد و بعد درحالی‌که پاهاش رو روی ماسه‌ها دراز می‌کرد گفت: "اگه واقعاً ازت بپرسم نباید بهم دروغ بگی."

جا خورد و سرجاش جابه‌جا شد. چشم‌هاش اون‌قدر شفاف بود که به راحتی حالِ درونش رو به نمایش می‌ذاشت. لویی از همون ابتدا فهمید امروز لبخندِ روی لب‌هاش واقعی نیست.

- از کجا فهمیدی این‌جام؟

- رفتم خونه‌تون، مامانت بهم گفت.

پاکت رو از کنارش برداشت و بین خودش و لویی گذاشت. "سر راه که می‌اومدم کلوچه خریدم." لویی یدونه برداشت و گازِ بزرگی ازش زد. چند دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه هری چیزی رو به یاد آورد. با کنجکاوی پرسید: "داشتی خاطراتت رو می‌نوشتی؟"

- صدایِ موج‌ها اجازه نداد حرفت رو بشنوم.

به دریای آروم نگاه کرد و با تعجب گفت: "اون‌قدرها هم شدید نیستن."

سنگینی نگاهش رو احساس می‌کرد، گویا تا جواب سوالش رو نمی‌گرفت کوتاه نمی‌اومد. "اگه جواب دادن به سوالت باعث می‌شه از زل زدن بهم دست برداری بهت میگم."

هری دستش رو پشت گردنش کشید و چشم‌هاش رو به سمت دفترِ چرمِ قهوه‌ای بین دست‌های لویی پایین آورد. اما انگار نگاهش از کنترل خارج شده‌ بود چون مدام به سمت دست‌هاش کشیده‌ می‌شد.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیKde žijí příběhy. Začni objevovat