صدایِ ضربههایی که با ناخنهام به دندونهام میزدم، فضایِ دلهرهآورِ اتاق رو پر کرده بود. هنوز سنگینی نگاهِ بابا رو احساس میکردم. با شدت سرم رو به دو طرف تکون دادم. نه، نه، از هیچی خبر نداره، یعنی نمیتونه فهمیده باشه، ما همیشه خیلی مراقب بودیم. پس دلیلِ اون نگاه چی بود؟ و دوباره لرزهای به بدنم افتاد. هیچ صدایی از طبقه پایین نمیاومد. زمان در سکوتی وهمآور میگذشت اما انگار همه چیز متوقف شده بود. انگار رویِ تخت سنگ شده بودم. هر از گاهی لرزشی بدنم رو تکون میداد و با وحشت پلک میزدم. داستانِ اون دو تا پسر یادم اومد، یکیشون توسط پدرش با تفنگ شکاری کشته شد و اون یکی هم تویِ زندان نمیدونم چه بلایی سرش اومد. بلافاصله این فکر از ذهنم گذشت، ممکنه این بلا سرِ ما هم بیاد؟ بعد دوباره سرم رو تکون دادم. به در نگاه کردم، اینقدر بهش خیره شدم تا تار شد، نه فقط در، بلکه دنیایِ اطرافم هم محو شد و من در مهای غلیظ با دردی قدیمی که همه جایِ قلبم رو در برمیگرفت، به گذشته سردم پرتاب شدم. تویِ حیاط میدویدم و هواپیمایِ کوچیکم رو تویِ هوا میچرخوندم. میتونستم از اینجا واضح و پررنگ ببینم که چقدر خوشحال بودم. انگار نرفتن با بابا و مامان بهترین تصمیمی بود که گرفته بودم. هواپیمام پرواز میکرد و منم به دنبالش کشیده میشدم. به انباریِ ته حیاط رسیدم. اونجا بود که هواپیما دیگه پرواز نکرد. صدایِ ناله شنیدم. جلوتر رفتم و از داخلِ پنجره دیدمش. شلاق پیچوتاب میخورد. کاش با مامان و بابا رفته بودم. هواپیما از تویِ دستهام افتاد و بالش شکست. برای ثانیهای یادم رفت از داخلِ پنجره چی دیدم. هواپیمایِ مورد علاقهم شکسته بود. سرم رو بلند کردم، داشت نگاهم میکرد. ترسناک بود؛ خیلی ترسناک بود. عقبعقب رفتم. هواپیمایِ مورد علاقهم رو همونجا جا گذاشتم و با همه توانم دویدم. افکارم به دنبال هریِ هشت ساله دوید. تویِ یه اتاق آشنا پیداش کردم. خودش رو گوشه دیوار جمع کرده بود. چقدر بیپناه بنظر میرسید. ترس تویِ چشمهای سبزش معلوم بود. لبهاش میلرزید، انگار میخواست داد بزنه من مامانم رو میخوام. اما میترسید که هیولایِ بدجنس قصهها پیداش کنه. سرش رو بلند کرد و به جایی که ایستاده بودم و نگاهش میکردم، نگاه کرد. برای لحظهای احساس کردم واقعا داره هریِ نوجوون رو نگاه میکنه. سرش رو پایین انداخت و به نوکِ کفشهاش خیره شد. چشمهام پر از اشک شد. چقدر تنها بودی. کاش میتونستم بهت هشدار بدم که به زودی میاد سراغت. کاش میتونستم برای خودم کاری کنم. اما من نمیتونم بهت کمک کنم. هیچوقت دیگهم نمیتونم. این درد و رنج پایان نداره. هر دوتامون منتظر بودیم؛ منتظر صدایِ قدمهایی که این سکوتِ عذابآور رو بشکنه. و بالاخره شکست. صدایِ قدمهایی که روی پلهها کوبیده میشد، سکوتِ سنگین اتاق رو شکست. کفِ دستهاش رو روی دیوار گذاشت و از روی زمین بلند شد. همزمان من هم از روی تخت بلند شدم و ایستادم. در با شدت باز شد. زمزمه کرد: "پدربزرگ دزموند."
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.