𝘱𝘢𝘳𝘵 39

81 9 0
                                    

گونه‌ش رو به صورتم کشید. با عجله بازو‌هاش رو به عقب هل دادم تا به صورتش نگاه کنم. چشم‌هایِ نیمه‌بازش با غم بهم خیره شد. "داری تویِ تب می‌سوزی!" لب‌های رنگ‌پریده‌ش رو جمع کرد و چیزی نگفت. پشتِ دستم رو روی پیشونی‌ش گذاشتم و چند ثانیه همون‌جا نگه داشتم. "خیلی تب داری. نمی‌تونیم این‌جا بمونیم." دستش رو گرفتم و به سمتِ در رفتم اما از جاش تکون نخورد. به عقب چرخیدم. "دوباره داره برف می‌باره، هوا سردتر می‌شه. باید برگردی خونه."

دستش رو از بینِ انگشت‌هام بیرون کشید. همین‌طور که سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، گفت: "نه، برنمی‌گردم اون‌جا."

جا خوردم اما الان زمان مناسبی برای سوال پیچ کردنش نبود. "باشه، نمی‌ریم اون‌جا، می‌ریم پیشِ آنا."

دوباره سرش رو به معنایِ نه تکون داد. "پیدامون می‌کنن." قدم‌هایِ سستش رو به سمت گوشه دیوار سوق داد. "فعلا همین‌جا می‌مونیم." روی زمین نشست و زانو‌هاش رو جلویِ سینه‌ش جمع کرد.

وقتی دیروز رفتار و طرزِ نگاه باب رو رویِ خودم و هری دیدم، شک کردم که به نحوی همه‌چیز رو درمورد رابطه‌مون می‌دونه. دیشب از استرس نتونستم بخوابم، می‌ترسیدم ترسی که این چند ماه احساس می‌کردیم به واقعیت تبدیل بشه. دیشب می‌خواستم برم پایینِ پنجره اتاقش و این‌طوری بهش نشون بدم هر اتفاقی بیفته کنارش می‌مونم اما حسی مانعم شد، اگه اوضاع رو بدتر می‌کردم، چی؟ روی تخت دراز کشیدم و اون‌قدر به پنجره خیره شدم تا پرتوهایِ طلوع خورشید از پشتِ شیشه نمایان شد. این‌طوری که مشخص بود، هری از خونه فرار کرده بود؛ هری و البته من، بدون اینکه از قبل خبردار باشم. با ناراحتی به صورتِ گرفته‌ش نگاه کردم. دیروز بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاده که مجبور شده به فرار کردن رو بیاره؟ آخرین کاری رو که ازش انتظار می‌ره انجام بده. هنوز تیکه کاغذی که آنا با چشم‌های گریون و ترسیده بهم داد داخلِ جیبم بود و هر وقت دستم بهش می‌خورد، قلبم از ترس و اضطراب فشرده می‌شد.

روبه‌روش رویِ پاهام نشستم. شال گردن رو از دورِ گردنم باز کردم و چندبار دورِ گردنش پیچیدم.‌ "چطوری فهمیده؟"

شونه‌هاش رو با بی‌حالی بالا انداخت. سرم رو پایین انداختم. می‌ترسیدم سوالی رو که تویِ ذهنم بود، بپرسم. دستم رو روی زانوش کشیدم. دوباره حواسش معطوف به من شد. لبِ پایینیم رو گاز گرفتم و با کلافگی نفسم رو بیرون فرستادم.

جوابِ سوالی رو که نتونستم با صدای بلند بپرسم، داد. "نه، لو. کاری باهام نکرد. اما یه لحظه واقعا فکر کردم می‌خواد بهم آسیب بزنه. یدفعه دیوونه شد و همه‌جایِ اتاق رو بهم ریخت. بعد به سمتم اومد و مشتش رو بلند کرد. خیلی ترسیدم، ترسیدم که مثلِ اون باشه."

چشم‌هام‌ رو ریز کردم. دومین بار بود که به اون شخص اشاره می‌کرد اما ایندفعه باب نبود که ساکتش کنه. "اون کیه؟" سرش رو به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و از شکافِ بین پلک‌هاش به چشم‌هام نگاه کرد. دستم رو جلو بردم و گونه‌ سرخش رو نوازش کردم. "وقتش نرسیده بهم بگی چی آزارت میده؟"

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیOnde histórias criam vida. Descubra agora