توی این چند روز گذشته خونه جک میلر از هیچ آرامشی برخوردار نبود. جک و کلوئی خوشبین بودن نایل بعد از چند ساعت از تصمیمش صرفنظر میکنه و به خونه برمیگرده اما هنوز بعد از گذشت چند روز این اتفاق نیفتاده. اوضاع وقتی بهمریختهتر شد که جک فهمید نایل یه خونه کوچیک تویِ یکی از محلههای پایین کریل کرایه کرده و قصد برگشتن نداره. گابریلا هم بعد از دعوایی که با جک داشت، دیروز صبح با قلبی شکسته به لندن برگشت. لویی تمام مدتی که سروصداها بالا گرفته بود از پشت در اتاقش گوش میداد. مثل اینکه ایده این ازدواج قراردادی پیشنهادِ جک بوده. وقتی گابریلا بعد از چندبار ابراز علاقه به نایل و جواب رد شنیدن تو وضعیت روحی مناسبی نبوده، جک از این فرصت برای رسیدن به اهدافش استفاده کرده.اومدن گابریلا پرسروصدا بود، اما رفتنش مثل بارونی که نیمهشب میباره بیسروصدا بود. لویی شب قبل از رفتنش برای چند ثانیه توی حیاط دیدش؛ چشمهاش پر از اشک بود و شعله عشقِ نافرجامش تویِ نگاه بیتابش زبانه میکشید. توی لندن یکی از بزرگترین و زیباترین خونهها رو داشت اما باز هم نایل رو خونهش میدونست. این عشق بود که اون رو درحالیکه همهچیز داشت، فقیر کرده بود؛ عشقی که اونطرف طنابش به دست کسی وصل نبود. نگاهش رو از دستهای هری که به آرومی روی کاغذ میلغرید بالاتر آورد و به سمت موهای نمدارش چرخید و بعد روی صورتش که بخاطر دقت، اخم کمرنگی بین ابروهاش نشسته بود متوقف شد. دلش میخواست از همه چیزهایی که ذهنش رو پر کرده براش حرف بزنه اما از طرفیام نمیخواست اون رو بیشتر از این وارد زندگیش کنه، نه به این دلیل که بهش اعتماد نداشت. هری براش یه مکان امن بود، به دور از سیاهی که مثل مه غلیظی دورتادورش در حرکت بود. تنها جایی که احساس میکرد رنگها و روشنایی معنا پیدا میکنه، اینجا، در کنار اون بود. درحالیکه هری سعی میکرد تمام قلبش رو لمس کنه، لویی در تلاش بود تا از اون در مقابل خودش محافظت کنه. ناخواسته دستش رو برای لمس صورتش جلو برد و همزمان صدایی که با موجهای آروم دریا ادغام شده بود توی سرش پیچید. "نمیتونی تا ابد قایم بشی، بلاخره یه روز، یه نفر پیدات میکنه لویی، حتی اگه خیلی خوب مخفی شده باشی." حرفش درست بود، در نهایت یه نفر پیداش کرد.
نور آفتاب از لابهلای پرده به داخل اتاق راه پیدا کرده و روی گونهش یک خط صاف طلایی رنگ درست کرده بود. وقتی سرِ انگشتهاش به گونه هری برخورد کرد از نوشتن دست کشید و چشمهاش به طرف لویی چرخید. تعجب کرد. امیدوار بود حالت چشمها و چهره لویی از یک ساعت پیش که شروع به توضیح و حل کردن تمرینهای ریاضی کرده بود، اینطوری نبوده باشه؛ طوریکه انگار اصلاً گوش نداده!
دست لویی رو از روی صورتش پایین آورد و بعد از فشار کمی رهاش کرد. "بگو که داشتی گوش میکردی." انتهای خودکار آبی رو بالای ابروش کشید و منتظر جوابی شد که همین الان هم حدس میزد چی باشه.
YOU ARE READING
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.