کابوسها فقط به خواب تعلق ندارن، گاهی توی واقعیت هم اتفاق میفتن. بزرگترین کابوس همه زندگیم تویِ اتاق روبهرویی حضور داشت. سنگینیِ وجودش نه تنها روی در و دیوار خونه، بلکه روی من هم سایه انداخته بود. هیچوقت فکرش رو نمیکردم دوباره به درونِ کابوسهام کشیده بشم. این دفعه کسی که من رو به سمت گذشتهم هل داد، پدرم بود. زمانی که بخاطر داروهای خوابآور نیمههوشیار بودم، بابا من رو به روستای بیر، جایی که اون زندگی میکرد، آورد. همهچیز از اون لحظات تویِ هالهای از مه، از جلویِ چشمهام رد شد.صدایِ پچپچ از فاصله دوری به گوشم رسید. پلکهام لرزید و ثانیهای بعد داخل اتاقی ناشناخته چشمهام رو باز کردم. احساس رخوت و سستی سر تا پام رو گرفته بود. چندبار مامان رو صدا زدم، اما صدام اونقدر آروم و بیقدرت بود که به زور به گوشهای خودم هم میرسید. دیوارهای کرم رنگ اتاق احساس بدی بهم میدادن. بعد یدفعه چشمهام تا آخرین حد گشاد شد و ذهنِ خستهم اتفاقات رو به یاد آورد؛ روز قبل از کریسمس، فریادهای بابا، نگاه درمونده آنجلا، فرار، خونه خرابه و... لویی. همهچیز به طرزِ وحشتناکی به سرم هجوم آورد. با کمک آرنجهام بلند شدم. اینجا کجا بود؟ رنگِ کرم دیوارها، گلدان چینی روی میز، تابلو فرشِ روی دیوار روبهرویی، مجسمه آویخته مسیح و کتاب انجیلِ روی بالشت کناریم... این چیدمانِ آشنا ترسی قدیمی رو توی قلبم شعلهور کرد.
زمانی که سعی داشتم به خودم دلداری بدم بابا همچین کاری باهام نمیکنه، درِ نیمهباز کاملا باز شد و صداش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت. "چقدر بزرگ شدی، هری." نفس کشیدن رو از یاد بردم. دوباره هری هشت سالهای شدم که با درموندگی تقلا میکرد دستهای سنگین و قویش رو عقب بزنه و سرش رو از زیر آب بیرون بیاره. وقتی نزدیکتر شد نتونستم لرزش دستهام رو مهار کنم و از اینکه همیشه جلوش اینقدر ضعیفم، از خودم متنفر شدم. نور چراغ خواب چین و چروکهای گوشه چشمها و دور لبهاش رو آشکار کرد. لابهلای موهای سیاهش تارهای سفید زیادی به چشم میخورد. تنها چیزی که عوض نشده بود، چشمها و طرزِ نگاهش به من بود؛ هنوز همون نگاهی که میگفت تو گناهکار و نجسی توی صورتش بود. دستش نرسیده به شونهم متوقف شد. نمیدونم بابا اون لحظه چی توی صورتم دید که جلو اومد و ازش خواست از اتاق بیرون بره.
گوشه تخت نشست اما سرش به سمت مخالف من بود. پدرم درست در کنارم بود، اما باز هم احساس بیپناهی عظیمی، درون قلبم رو پر کرده بود. طوری سرش رو پایین نگه داشته بود که انگار از نگاه به صورتم شرمش میاومد. میخواستم بپرسم چرا همچین کاری باهام کردی اما لبهام تکون نخورد، فقط با ناباوری به نیمرخش خیره شدم. همه لحظات سختی که تنها از سر گذروندم، از جلوی چشمهام رد میشد؛ لحظاتی که بابا نبود تا کمکم کنه. و الان دوباره من رو با بزرگترین و دردناکترین دردم روبهرو کرده بود.
YOU ARE READING
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.