4

246 55 16
                                    

مامانم برای شام صدام زد. دفترم رو بستم و سریع رفتم پایین . نشستم و برای خودم سیب زمینی داغ ریختم. 

بابا اخم کرد" مرغ نمیخوای ؟"

یه نیشخندی زدم  "نه مرسی."

"مدرسه چطور بود؟ جوابیه تست انگلیسی گرفتی؟"

مامان پرسیدکه سری تکون دادم و سیب زمینیم رو گاز زدم و بلافاصله جیغ زدم که زبونم سوخت. سریع با دو دست لیوان آب رو گرفتم و شروع به نوشیدن کردم که زبونم خنک بشه .

بابا آهی کشید " لویی ، میدونی که سیب زمینی ها تازه از فر در اومده ." 

"و با این حال تو هنوز خودتو میسوزونی."

مثل گوسفند لبخندی زدم. "خب، اومم جواب تست رو گرفتم ."

"نمره خوبی بود؟" یک بار دیگه سرمو تکون دادم.

"A+"

" ما خیلی خوش شانس نیستیم که همچین بچه باهوشی داریم ؟ "

یهو یاد بچگیم افتادم. احساس خوبی داشتم که توسط پدر و مادرم تعریف میشم اما از ته دل ناراضی بودم از کارایی که میکردم..همیشه همین بود. اونها از من می‌پرسیدن که مدرسه چطوره، در مورد نمراتم میپرسن و بعدشم میگن که من دقیقاً مثل اونها تو دوران دانشجویی بودم، و بعد بهم یادآوری می‌کردن که برای تست های بعدی درس بخونم.

مامان مثل همیشه یادآوری کرد"فراموش نکن که برای امتحان علوم خوب بخونی"

زمزمه کردم "حواسم هست"

همون کلمات، همون روال، همون چیزهایی که هر روز اتفاق میوفته. 

"راستی امروز یه اتفاق واقعاً دیوونه کننده تو کافه تریا افتاد -"

قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم، مامان حرفمو قطع کرد. 

"عزیزم، لطفا نمک رو بده" اخم کردم، بهش دادم و سعی کردم دوباره امتحان کنم. 

"یه دختری بود اسمش دزیره که-"

" باهوشه؟"

" نه، نه واقعا" غر زدم. 

بابا پرسید"خوشگله؟" 

"تروی!"

مامان با نگاه خیره‌کننده‌ای بهش نگاه کرد و به سمت من برگشت

"دخترایی که وقتشون رو برای چیز دیگه ای غیر از درس خوندن تلف میکنن ، تأثیر خوبی ندارن. علاوه بر این اگه دنبال دوست دختر هستی، چرا سعی نمیکنی از النور بخوای؟ "

"مامان!"

با بدبختی ناله کردم"بهت گفتم فعلا دنبال دوست دختر نمیگردم در ضمن من و النور فقط دوستیم"

آهی کشید" باشه باشه، قبلاً هم گفتی." 

"فقط فکر میکنم حیفه چون اون خیلی باهوش و زیباست."

Y.O.L.O [L.S]Where stories live. Discover now