22

222 47 64
                                    

کلیدو داخل در فرو کردم و بازش کردم و آخرین اشکمو با آستینم پاک کردم.
اما به محض اینکه وارد شدم، پدر و مادرم با چشمایی که از عصبانیت برافروخته بود از اتاق نشیمن بیرون اومدن. اونقدر درگیر فکر و نگرانی در مورد هری بودم که کاملاً بدبختی های خودمو فراموش کرده بودم.

"لویی تاملینسون، تا الان کجای دنیا بودی؟ "

مامان فریاد زد، در حالی که صورتش به قرمزی روشن تبدیل شد و رگ هایی از پیشونی اش بیرون زدن. وقتی صداشو بلند کرد، نگاهم رو به زمین دادم.

"می دونی چقدر نگران بودیم؟ چرا به تماس ها یا پیام هامون جواب نمی دادی؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟"

مکث کرد و قدمی نزدیک تر به سمت من برداشت و لباسمو بو کشید. سرمو بالا گرفتم و متوجه شدم که بینیش چین و چروک شدن

"چیزی خوردی؟" ضعیف پرسید. به سختی چونه ام رو گرفت و به چشمام نگاه کرد و لب هاش از هم باز شدند.

" مستی؟!"

جوابی ندادم، در حالی که جیغ بلندی می‌کشید، صورتمو از دستش فاصله دادم که پشت دستشو روی پیشونی‌اش گذاشت و در حالی که به پدر تکیه داده بود، انگار می‌خواست بیهوش بشه.

"خدایا."

"چه اتفاقی برات افتاده؟"

"لویی تو باید توضیح بدی!" پدرش فریاد زد و مادرش رو که رنگ پریده مثل یک روح به نظر میرسید، نگه داشت.

"به نظرت این رفتار تو خانواده ما قابل قبوله؟! تمام تلاش ما برای بزرگ کردن تو به عنوان یک فرزند خوب معنی نداشت؟! لویی اصلا میدونی چقدر باید از ما ممنون باشی؟!"

صدای پدرش بلند شد و از عصبانیت می لرزید. معمولاً می‌ایستادم و همه چیز رو مطیعانه می‌پذیرفتم و برای چیزی که فقط برای خوشحالی پدر و مادرم بود درحالیکه براش متاسف نبودم عذرخواهی می‌کردم.
اما حالا خسته شده بودم. حالم بهم خورده بود و خسته بودم، و حتی اگه هری آخرین کسی بود که می‌خواستم بهش فکر کنم، حرف‌هایی که تو خونه‌اش به من گفت، تأثیر زیادی روم گذاشت.

"این زندگی توعه"

و از اونجایی که به نظر میرسید امروز روزی بود که جسورانه ترین اما پشیمون ترین تصمیم ها رو گرفتم، برای اولین بار تو زندگیم باهاشون بحث کردم.

"ممنونم"

"من...من برای هر کاری که شما دو نفر برای من انجام میدین ممنونم فقط گاهی اوقات، تحملش برام خیلی سخته. من همیشه در حال درس خوندنم و تمام زندگی من حول چیزی جز درس خوندن نمیچرخه. تنها دوستایی که دارم النور و زینه چون منو از بقیه دنیا جدا کردین! "

با صدای لرزونی گفتم و بغض صدامو قورت دادم.

"من فقط میخوام یک نوجوون عادی باشم و کمی خوش بگذرونم، فقط کمی..."

Y.O.L.O [L.S]Where stories live. Discover now