12

191 47 51
                                    

نور گرم خورشید روی صورتم حس کردم

از خستگی ناله ای کردم و ملافه رو روم‌ کشیدم..ولی صبر کن!
نشستم و به ساعتم نگاه کردم چشمام باز شد .  7:45 ؟! 

سریع از رختخواب بیرون پریدم و قبل از اینکه لباسامو عوض کنم دندونامو مسواک زدم و آب به صورتم پاشیدم . کیفمو برداشتم و به طبقه پایین دویدم و صبحانه نخوردم چون فقط 15 دقیقه تا شروع کلاس فرصت داشتم.  دیشب بعد اینکه دیر به خونه برگشتم و اونقدر خسته بودم که احتمالاً فراموش کردم ساعت رو تنظیم کنم. وقتی برگشتم پدر و مادرم عصبانی بودن و بهم گفتن چقدر بی مسئولیتم اما وقتی فهمیدن بخاطر آنا بیرون رفتم دیگه چیزی نگفتن.

دوچرخه ام رو از حیاط برداشتم و تا خواستم رکاب بزنم، احساس کردم دارم یخ میزنم. سریع دوچرخه ام رو روی چمن انداختم قبل از اینکه به خونه برگردم، کلاه ایمنی قرمز روشنم رو گرفتم و با دقت روی سرم تنظیم کردم.  قبل از اینکه برگردم بیرون و دوچرخه ام رو بردارم، یک ضربه خوب بهش زدم. وقتی به جلوی در مدرسه رسیدم، هنوز دو دقیقه تا شروع کلاس فرصت داشتم.  به داخل ساختمان دویدم، طوری نفس نفس میزدم که انگار هر نفسم اخریشه. قلبم به سینه ام می کوبید، وقتی از پله ها بالا میرفتم، آدرنالین تو رگ هامو حس میکردم
با دیدن در کلاسم با خیال راحت لبخند زدم اما وقتی هری رو دیدم که با خونسردی از اون طرف سالن داره میاد چشمام گشاد شد .

همونقدر که من تعجب کردم اونم تعجب کرد اما احتمالا به دلیل دیگه ای.

با ابروهای بالا رفته خندید" هی لویی مسابقات ماراتن شرکت کردی؟"

"چی…تو...اینجا چیکار میکنی؟"

نفس نفس زدم و سعی کردم نفسای بلندی بگیرم.

شونه ای بالا انداخت. " من همیشه سر کلاسا میام"

مسخرش کردم " اره درسته " .

سرشو به سمت در کلاس تکون داد "میخوای بریم داخل یا...؟"

"عجیب نیست اگه همزمان بریم داخل؟" 

هری قبل از اینکه ساعتشو چک کنه دستشو بالا آورد و بهم یادآوری کرد "ساعت 7:59 ست"

و چشمام درشت شد. بدون تلف کردن یک ثانیه دستگیره در رو چرخاندم و درو باز کردم. همه به سمت ما برگشتن و ابروهاشونو توهم کشیدند که من و هری رو با هم دیدن. 

لکنت گرفتم" من - من - ببخشید که دیر اومدم "

سریع تصحیح کردم "یعنی ما "

آقای پتن گفت"مشکلی نیست تاملینسون، من تازه میخواستم شروع کنم."

در حالی که همچنان به هری نگاه میکرد، انگار نمیتونست باور کنه که اون واقعاً اینجاست. عینکشو مرتب کرد و صداشو صاف کرد. 

"پسرا میتونین روی صندلی هاتون بشینید"

همه به ما خیره شدن که وارد کلاس شدیم. از دیدن ما دو نفر شوکه شده بودن. 

Y.O.L.O [L.S]Where stories live. Discover now