6

227 46 7
                                    

پونزده دقیقه میشه که از مدرسه فرار کردیم و راه میرفتیم…نمی تونستم تحمل کنم که ندونم کجا میریم. 

دوباره در حالی که بدنم از کنجکاوی خارش میکرد، پرسیدم

"کجا داریم میریم؟" 

"میدونی که دیگه لازم نیست زمزمه کنی . "

همون موقع بود که فهمیدم صدام چقدر آرومه. 

"اوه راست میگی."

"تقریباً رسیدیم، نگران نباش."

به سمت مرکز خرید رفت، در حالی که ابروهام توهم می‌رفت نگاهش کردم

"قرار نیست که بریم اتاق بازی، نه؟" 

پدر و مادرم همیشه بهم یاد دادن که بازی کرد باعث میشه وقتم الکی تلف شه.  علاوه بر این، من خاطرات خوبی از این مکان نداشتم، آخرین باری که اینجا بودم موقعی بود که از لوک و دوستاش کتک خوردم.

"خیلی رنگ پریده به نظر میای"

"عاااا بازی های تفریحی دوست نداری؟"

" ترجیح میدم وقتم رو صرف خوندن کتاب و انجام کارهای مفید کنم. "

قیافه اش توهم رفت " تو دیگه چی هستی پیرمرد "

وقتی به زمین خیره بودم صورتم سرخ شد .  "ن-ن-نه، من فقط میگم که بازی ها برای بینایی و سلول های مغز مضرن، علاوه بر این-"

"درسته، بعداً سخنرانی کن بابابزرگ، بیا کمی خوش بگذرونیم"

پوزخندی زد و بدون اینکه اجازه بده من حرفامو تموم کنم وارد اتاق بازی شد. 

حالا تنها ایستاده بودم، به اطراف نگاه کردم، می ترسیدم مبادا آقای یون از جایی بیرون بیاد و با مجله اش شروع به زدنم کنه. 

سرم رو با این فکر آزاردهنده تکون دادم و به سرعت به شریک جنایتکارم پیوستم. 

زمزمه کردم" من پول همراهم ندارم " و به آرومی پیراهنش رو کشیدم تا توجهش رو جلب کنم .

" نگران نباش من حساب میکنم " اما قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم ، بهم گفت که اینجا منتظر بمونم و خودش در حال لاس زدن با خانم زیبایی که بلیط هامون رو میداد بود. 

باور نکردنیه این پسر..

لب هام رو جمع کردم و از سر تا پای هری رو دید زدم.

قد بلندی داشت، احتمالاً دوبرابر قد من، با شونه های پهن بزرگ، باسنی محکم و پاهای قوی. میشه گفت که ورزش میکنه و بدن خوبی زیر لباس هاش داشت و نگاه ها و خنده های بعضی از دخترا رو به خودش جلب میکرد. یه جورایی حسادت میکردم , به خود ضعیفم نگاه میکردم و به این فکر میکردم که منم باید ورزش کنم...با کی شوخی میکنم حتی یه وزنه هم نمیتونم بزنم !

Y.O.L.O [L.S]Where stories live. Discover now