19

201 44 17
                                    

"بنوش، بنوش، بنوش، بنوش!"

پنجمین شیشه آبجو رو برداشتم و صورتمو از مزه تلخش جمع کردم. جمعیت اطرافم شروع به تشویق و پریدن کردن. در حالی که تلاش میکردم تعادلم رو حفظ کنم، دادی زدم "یوهو!"

جنا یه توپ پینگ پنگ دیگه بهم داد و من اونو طرف دیگه توی لیوان انداختم . علاوه اینکه همه چی رو دوتا میدیدم و به سختی میتونستم مستقیم بایستم، توپ به طرز معجزه آسایی وارد شد و من و جنا تو مسابقه برنده شدیم که بلافاصله از هیجان شروع به فریاد زدن کردیم. با خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم و نزدیک بود زمین بخودیم. احساس خوبی داشتم. به بوی تند الکل عادت کرده بودم و حالا تقریباً بوی شیرینی بهم میداد و هر قسمت از بدنم گرم و مبهم بود. مغزم سیگنال هایی میفرستاد و به بدنم می گفت که چیکار کنم، اما اینکه بدنم بهشون گوش میداد یا نه، داستان کاملاً متفاوتی بود.
می‌تونستم حرکت خون تو بدنم رو حس کنم. من مطلقاً هیچ ایده ای در مورد چطوری توصیف وضعیتی که توش بودم نداشتم. مست اصطلاح خوبیه اما بیشتر از اون، احساس میکردم ... آزاد شدم. بعد از اتمام دور دوم بیر پنگ ( که من و جنا باختیم ) من و اون با بقیه بچه های مست به اتاق نشیمن رفتیم و با موسیقی وحشتناک شروع به رقصیدن کردیم . خب داشت میرقصیدیم. ولی من؟ اساساً بدنمو حرکت می‌دادم، مثل یکی از اون عروسکای لوله‌ای بادی که تو پمپ بنزین‌ها تکون میخورن و همه جا می‌چرخن. مردم با گوشی ازم فیلم میگرفتن و بهم می خندیدند اما اهمیتی نمیدادم .

احتمالا تو حالت عادی برای خودم چاله ای میکندم تا توش از خجالت اب بشم! اما در حال حاضر هیچکس به تخمم نیست

" برو لویی برو لویی برو برو لویی برو!"

همه دور من حلقه زدند و شروع کردن داد زدن. به انجام حرکاتم خونسردانه ادامه میدم، بازوهامو به جلو هل دادم در حالی که یک زانومو بالا میارم و بعد زانو دیگه. وقتی شروع به انجام حرکات آبپاش کردم، همه با صدای بلندتر شروع به تشویق کردن...چند نفر دیگه بهم ملحق شدن.
جنا اونقدر می خندید که روی زمین افتاد و در حالی که به سختی نفس می کشید، مشتشو روی فرش میکوبید. بعد از چندتا رقص سخت , نفس کم اوردم و تصمیم گرفتم روی کاناپه استراحت کنم . شاید چون خیلی میپریدم حالت تهوع داشتم و سرم درد میکرد، همه چیز اطرافم طوری میچرخید که انگار من دارم میچرخم. کمرم رو چنگ زدم و ناله ای از بدبختی کشیدم و سرم رو به سمت عقب کج کردم به امید اینکه دردش کم بشه. تازه اون موقع بود که به شدت از نوشیدن زیاد پشیمون شدم و کم کم حواسم به خودش برگشت. جنا کنارم به زمین افتاد، وزنش باعث شد معده ام قاطی کنه و میل من به بالا آوردن بدتر کنه.

"هی جنا، ساعت چنده؟"

گوشیشو در آورد و ساعتو چک کرد."هنوز زوده، ساعت 11:50 شبه."

از ساعت منع رفت و آمد من گذشته بود و والدین 10 دقیقه دیگه به خونه می اومدن! من نیاز داشتم هری پیدا کنم و به خونه برگردم مگه اینکه بخوام تا آخر عمرم زمین گیر بشم.

Y.O.L.O [L.S]Where stories live. Discover now