10

200 45 32
                                    

من و هری همزمان به پارک رسیدیم.

منو دید و احتمالاً می‌خواست "هی تاملینسون" همیشگی‌اش رو با صدای ژولیده و لبخند کورکننده‌اش بگه، اما من به سرعت از ارتباط چشمی خودداری کردم و به سمت خواهر بزرگ‌تر النور که روی نیمکتی نشسته بود چرخیدم. 

"هی، آنا!" صدا زدم و به سمتش رفتم. 

سرش رو بلند کرد و به محض دیدن من نفس راحتی کشید.  "لویی، خیلی خوشحالم که اومدی-"

در حالی که به پشتم نگاهی میکرد، مکثی کرد
با دیدن هری دهنش از شوک باز موند. 

"سلام."

شروع کرد به دست کشیدن تو موهاش و سریع موهاش رو مرتب کرد که هری کنار من ایستاد

"هری رو آوردم، اوم، اون همکلاسیمه. "

هری در حالی که دستش رو دراز کرد با لبخندی گرم سلام کرد

"فکر کردم شاید بتونه بهمون کمک کنه پامکین رو پیدا کنیم"

"سلام"

"من احتمالا با خواهرت تویه کلاسم، اما از اونجایی که مدرسه نمیرم، نمیدونم."

هری گفت و شروع کرد به خندیدن. احتمالاً فکر میکرد که این فقط یک شوخیه.

"منم آنام، خواهر سینگل النور."

سعی کردم از حرف آنا ناله نکنم در حالی که هری فقط میخندید.

صدام رو صاف کردم گفتم "فکر کنم باید دنبال پامکین بگردیم ."

گوشیمو در آوردم و حالت چراغ قوه رو روشن کردم.

"درسته"

آنا گفت و به سرعت از جاش بلند شد، انگار فقط دلیل اومدن ما یادش اومد

"اوه لویی، من برات چراغ قوه آوردم، باید از نور گوشیت پرنورتر باشه."

گفتم "اشکالی نداره خودت استفاده کن."  آنا چشماش رو گرد کرد و اصرار کرد

"تو از تاریکی میترسی، پس باید استفاده کنی." 

چشمام گشاد شد و صورتم قرمز و به هری که لبخند میزد نگاه کردم.  آره حتما شنیده 

"از تاریکی میترسی؟"

با تعجب گفت و باعث شد من کنارش سرمو بندازم پایین و به پاهام خیره بشم. 

"من - من - نه! "

چرا آنا اینطوری لو داد منو؟! 

آنا به سمت هری خم شد و دستشو روی دهنش گرفت و کمی خم شد تا بتونه به گوشش برسه و زمزمه کرد

"اون یک گربه کاملا ترسوعه"

باعث شد من حتی قرمزتر شم. 

"اصلا سعی نکن باهاش فیلم ترسناک ببینی، اونقدر ازشون میترسه که مثل چسب بهت میچسبه و مثل یک دختر جیغ میکشه. بهم اعتماد کن"

Y.O.L.O [L.S]Where stories live. Discover now