Part3

464 93 30
                                        

با حس سنگینی چیزی روی پاهاش چشماش رو باز کرد و چندبار روبه سقف اتاقش پلک زد.

سعی کرد پاهاش رو اینبار توی بیداری تکون بده اما بازم نتونست.

سرشو از روی بالشت بلند کرد و به پاهاش نگاه کرد.

بکهیون جفت پاهاشو سفت بغل کرده بود و چانیول ازپشت سر بکهیونو بغل کرده بود و وزن جفتشون روی پاهای سوبین بود و بخاطر همین نمیتونست پاهاشو تکون بده.

سوبین محکم پاهاش رو تکون داد و صداشو بالا برد:فاک بک پاهامو خشک کردی!!

بکهیون همونطور چشم بسته پاهای سوبینو ول کردو با دوتا دستش هلش داد و از تخت پایین انداختش:برو گمشو یچیزی درست کن بخوریم...مرتیکه بد مست.

سوبین از پایین تخت چونشو روی تشک گذاشت:چه گهی خوردم؟!

بکهیون چشماشو باز کرد:رل زدی و مُردی.

سوبین چشماشو محکم بست و آخرین چیزیکه یادش بود توی ذهنش پخش شد:

+من روت کراشم چوی یون جین...میای باهم بریم سرقرار؟!

چشمای درشت شدش رو یهو باز کرد:چرا جلو نگرفتی بک...

از سرجاش بلند شدو شروع کرد دور اتاق قدم زدن:فاک..فاک...فاااککک
چرا جلومو نگرفتی؟!
چرا گذاشتی همچین گهی بخورم؟!

بکهیون دستای چانیولو از دور کمرش باز کرد:میدونی قسمت بد ماجرا اعترافت نیست...
بینی تو دقیقا بعدش از هوش رفتی!!!

سوبین سرجاش ایستاد:ازم فیلم گرفتن؟!

چانیول چشماشو باز کرد:نذاشتم امروز تیتر سایت سیکرت دانشگاهمون تو باشی.

سوبین نگاه پر از قدردانی به چانیول انداخت:کاش دوست پسرت نصف هوش تورو داشت.

چانیول دوباره دستاشو دور کمر بکهیون حلقه کرد:این از تو مست تر بود...بینی از سینگلی دراومدی...حالا هرچقدرم افتضاح بود ولی بلاخره بهش رسیدی...اون واقعا بعد اعترافت خوشحال شد.

سوبین کف اتاق نشست و چشماشو بست.

چه افتضاحی...
چجوری جمعش کنم؟!

بکهیون روی تخت نشست:بهش گفتی روش کراشی و میخوای باهاش قرار بذاری و بعد حرفت یه نگاه به برادرش انداختی و توی بغلش افتادی...بزور جمعت کردیم...فکر کردم از شدت فشاریکه روت اومده مردی...ولی نفس میکشیدی.

سوبین چشماشو باز کرد:افتادم تو بغل یونجون؟!

چانیول زودتر از بکهیون جواب داد:اون تا ماشین آوردت...برادر زن خوبی داری.

سوبین خیلی نامحسوس دستشو به قلبش رسوند و ماساژش داد.

بکهیون و چانیول بعد ازینکه درگوش هم سرچیزی توافق کردن از جاشون بلند شدن هرکدوم به سمتی رفتن.

"LOTE🥀"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant