Part16

506 88 67
                                    

فنجون گلدار با صدای آرومی روی میز گذاشته شد و زن با ظرافت از توی قوری مایع بی رنگ و داغی رو توی فنجون ریخت و روی مبل کرمی رنگش نشست‌.

در طی این چندسال و جلساتی که یونجون با اون زن داشت هیچوقت نخواسته بود از محتویات اون فنجون بخوره...اما اینبار فنجون رو به آرومی برداشت و بعد خوردنش دوباره سرجاش گذاشت.

مزه شیرین ملایمی داشت.

زن با لبخندی که با همیشه فرق داشت به یونجون نگاه میکرد و مثل همیشه شروع کننده مکالمه شون شد:از بوی عطر جدیدت خوشم میاد.

یونجون به مبل تکیه داد و چشماشو بست:یونجین خریده.

زن به یونجون نگاه میکرد اما توی افکارش به یونجین فکر میکرد:حالش چطوره؟

یونجون کمی فکر کرد و بعدش سرشو به چپو راست تکون داد:نمیدونم...بیا از اول شروع کنیم.

زن کاغذ و مدادشو برداشت و روی پاهاش گذاشت:چند سالت بود.

+هفت.

_چی یادت میاد؟

+همه اون چیزی که گفتن.

_فکر میکنی تاچه حد حرفاشون درست بوده؟

یونجون کمی به پدر و مادرش فکر کرد و جواب داد:نمیدونم...اونا ترسیده بودن.

زن مدادش رو روی کاغذ چرخوند و یه دایره کشید:میخوای برگردیم به اون موقع؟!

+برای همین اینجام.

زن از جاش بلند شد و به سمت یونجون رفت...صندلی مخصوص رو کمی به سمت پایین خم کرد و روی صندلی کنار یونجون نشست.

_تا 10میشمرم و تو چشماتو میبندی و وقتی بازش کنی یونجون هفت ساله رو میبینی...1'2'3'4'5'6'7'8'9'10.

--------------------------------------------------------------

روی صندلی سیاه پارک نشسته بود و پاهاش ازش آویزون بود...با وجود اینکه خیلی دلش میخواست بره و با بقیه بازی کنه اما میخواست یه برادر بزرگتر خوب باشه...پس با چشماش یونجین 6ساله رو که داشت با دامن زرد از پله های سرسره بالا میرفت رو نگاه میکرد و منتظر بود یکی به خواهرش زور بگه تا یونجون وارد بشه و دعواش کنه.

با حس نشستن یه نفر کنارش به فرد کنارش نگاه کرد و سرشو به معنی سلام تکون داد.

مرد خارجی هم سرشو برای پسر بچه کنارش تکون داد و شروع به چک کردن دوربینش کرد.

چند دقیقه بعد مرد یونجون رو مخاطب خودش قرار داد:چرا با بقیه بازی نمیکنی؟!

یونحون به مرد خارجی که خیلی خوب کره ای حرف میزد نگاه کرد:مواظب خواهرمم.

مرد خنده ای کرد و به سمت زمین بازی اشاره کرد:اون دختر کوچولویی که دامن زرد داره خواهرته؟

"LOTE🥀"Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang