END

416 57 20
                                        

صدای بهم خوردن چنگال و چاقو به بشقاب توی زیر زمینه موسیقی که از گرامافون پخش میشد هارمونی زیبایی پیدا کرده بود.

پدرش هرزگاهی سرشو بالا میاوورد و لبخندی بهشون میزد و هربار با این کارش از حجم استرس دو مرد جوان سر میز کم میکرد‌.

حواس مادرش اونقدری که به بشقاب اون دونفر بود به بشقاب خودش نبود.

دائم بهشون از غذا ها تعارف میکرد و بعد ساکت شدنشون دوباره فقط صدای چاقو و چنگال شنیده میشد .

بعد از گذشتن کمی زمان و رسیدن به آخرای شامشون پدرش پرسید:برنامت برای آینده چیه؟

یونجون خیلی محترمانه چنگالش رو کنار بشقاب گذاشت و با دستمال دور دهنش رو پاک کرد.

اوکی از دید سوبین اون داشت زیادی احترام میذاشت.

مگه سر شام سلطنتی بودن؟!

یونجون جواب داد:بعد تموم کردن دانشگاه پیش پدرم شروع به کار میکنم.

مادرش گفت:پس یک آینده تضمین شده داری.

حرفش سوالی نبود و یونجون سرشو تکون داد.

انگار که میخواستن تا ازدواجه این رابطه رو پیش بینی کنن.

مادرش با لبخند گفت:دوست دارم خانوادتو ببینم.

یونجون هم لبخند زد و با برداشتن جامش گفت:حتما اوناهم خوشحال میشن.

البته امیدوار بود.

یونجون جامش رو به لبش نزدیک کرد و پدر سوبین گفت:میخوای شبو اینجا بمونی.

سوبین شروع به سرفه کرد و یونجون با لبخند خاصی تشکر کرد:حتما چرا که نه.

حتما چرا که نه؟!

بس کن چوی یونجون.

سوبین کمی از جامشو خورد و حواسشو به غذاش داد.

بعد از شام با اینکه استیک براشون سنگین هم بود مادرش براشون دسر آورد و تا تونست مجبورشون کرد که بخورن.

در آخر بعد از خوردن اون دسر شیرین و زدن حرف های زیادی بزرگسالانه و محترمانه پدرش به ساعتش نگاه کرد:دیر وقته میتونین برین بخوابین.

مادرش بلند شد تا برای خواب آماده بشه و به سوبین گفت:پسرم اتاقتو به یونجون نشون بده.

سوبین بلند شد و سمت پله ها رفت.

همچنان محترمانه.

انگار که داشت راه یکی از اتاقای کاخ سفید رو به کسی نشون میداد.

با دستش به مسیر اشاره میکرد و میگفت:بپیچید به سمت چپ.

بعد از رفتن دوتا پسر خانوم چوی روی مبل افتاد و دستشو روی سرش گذاشت:شب سختی بود.

"LOTE🥀"Where stories live. Discover now